امروز با دقت چهره ی غمزده ی پدرم رو دیدم. نگرانی و اضطراب زیادش بابت من.
من هیچوقت نتونستم دختری باشم که اون میخواست. دختری مذهبی که چادر میپوشه، دانشگاه سطح بالایی درس میخونه، همیشه نمره های درخشان میگیره و مقالات علمی به چاپ میرسونه. دختری که مرتب در حال پیشرفت و تلاش کردنه.
من یک دختر بی اعتقاد به دینم. دور از چشم خونواده، عکس های بی حجابم رو منتشر میکنم. از تیپ زدن و مورد توجه قرار گرفتن مردها لذت میبرم. هر روز بخش زیادی از وقتم رو ورزش میکنم و به دلیل اضطراب ناشی از امتحان، چندان علاقه ای به تحصیلات آکادمیک ندارم.
امشب از ته دلم آرزو کردم کاش پدرم من رو همین که هستم میپذیرفت. کاش اینقدر بابت آدمی که هستم غمگین و مضطرب نبود.
من حقیقتا خودم رو به خاطر نداشتن عقاید دینی، ورزش کردن یا ادامه ندادن تحصیلات؛ انسان بدی نمیدونم. ولی پدرم هرگز نتونسته زهرای واقعی رو ببینه و از دیدنش خوشحال باشه. من برای خوشحال کردن پدرم فقط مجبورم نقابی دروغین به چهره بزنم.
من تصمیم گرفتم بین خود واقعیم و انتظارات پدرم، خود واقعیم رو انتخاب کنم ولی در مقابل، دیدنِ چهره ی غم زده ی پدرم عمیقا قلبم رو به درد میاره.
و این حداقل بهاییست که هر روز برایِ خودم بودن میپردازم.