ویرگول
ورودثبت نام
مهتا سرمد
مهتا سرمد
خواندن ۲۷ دقیقه·۳ سال پیش

شاید برای هر زنی اتفاق بیافتاد ...

تو ماشین نشسته بودم و پسرمو که فقط یک سال و نیم داشت رو محکم بغل کرده بودم ؛ هر بار که استرسم بیشتر میشد به بهونه سرمای پاییز دستامو دورش حلقه می کردم و محکم تر تو بغلم فشارش میدادم .

بعد از طی کردن یه مسافتی همسرم جلوی یه آزمایشگاه توقف کرد و دستی ماشین رو کشید

نگام کرد گویا رسیده بودیم و من از فکر و خیال متوجه مسیر نشدم

چشمام حال دلمو لو داده بود دستم و گرفت و گفت:

+:نگران نباش دیگه

سرمو به نشونه تایید تکون دادم.

پسرمو گذاشتم تو بغل همسرم و از ماشین پیاده شدم متوجه صدای پسرم شدم انگار میخواست با من پیاده شه ولی خیلی درگیر تر از اون بودم که بخوام برگردم آرومش کنم در رو بستم و رفتم سمت آزمایشگاه پله ها رو یکی یکی پایین رفتم رسیدم جلوی میز منشی صدای قلب به خودمو میشنیدم

+: سلام راد هستم اومدم جواب تست بارداری که داده بودم رو بگیرم

-: سلام اسم کوچیکتون ؟

+:سهیلا راد

بله بفرمایید آماده است.

+: ببخشید میشه جوابش رو بهم بگید ؟

یه نگاهی به برگه انداخت و گفت:

-: مبارک باشه مثبته

چشمام دودو میزد هاج و واج نگاهش کردم پرسیدم

+:یعنی باردارم ؟

-: بله یک ماه و نیمه باردارید

جواب تست رو برداشتم و به سمت خروجی رفتم بازم خودم جوابو نگاه کردم مثبت بود

رفتم سمت ماشین جواب تست رو گذاشتم جلو داشبورد و دستمو گذاشتم زیر چونم و بیرونو نگاه کردم اشک تو چشمام جمع شده بود محسن همینطوری که نگام می کرد گفت:

+: خب ؟

یه آه بلندی کشیدم و گفتم :

-:مثبته

انگار هم فکر بودیم ؛ قبلاً با هم صحبتامونو کرده بودیم. همین یه دونه کافی بود؛ آدم عاقل که یه بچه دیگه رو تو نداری ها و بدبختی هاش شریک نمیکنه هنوز تازه صاحب خونه قبلی عذر ما رو خواسته بود و یک ماهی می شد که به هزار زحمت از برنامه دیوار خونه ای که اجاره اش به جیبمون بخوه رو پیدا کرده بودیم چرا باید با این شرایط یکی دیگه رو تو نداشتن های خودمون شریک می‌کردیم ؟این چه بی مسئولیتی بود؟

دستای پسرم رو دیدم که به سمت من دراز شده بغلش کردم شوهرم ماشین رو روشن کرد و بدون هیچ حرفی به راه افتادیم رسیدیم خونه رفتم تو اتاق خواب تا پسرم که تو ماشین خوابش برده بود رو بذارم تو تخت ؛ خودم کنارش دراز کشیدم دستای کوچولوش رو گرفتم و به بچه ای که توی شکمم داشتمش فکر کردم.

باید چیکار میکردم ؟ هنوز پسرم خیلی کوچک بود. چطور می تونستم این ظلم رو در حق پسرم بکنم؟ اصلاً چطور می تونستم این ظلم رو در حق خودش بکنم؟

مگه این دنیا چیز قشنگی برای دیدن هم داره؟

من که تازه تصمیم گرفته بودم درسمو ادامه بدم الان باید چیکار کنم ؟

مگه خودم چه گناهی کردم که باید تو جوونی با دو تا بچه قد و نیم قد سر و کله بزنم ؟

وضعیت کارم چی میشه ؟مطمئنم این بار دیگه اخراجم.

خدایا چیکار کنم؟

صدای پای شوهرم رو شنیدم که نزدیک میشد در اتاق رو باز کرد و اومد کنارم یه نگاهی بهم کرد و گفت

+: تو که بیداری

صورتمو ازش دزدیدم و گفتم:

-: آره

+: گرسنت نیست؟

-: نه اما اگه تو گرسنه ای غذا هست تو یخچال گرم کن بخور

+: گریه کردی ؟

-: نه

+: ببینمت؟

صورتمو به سمت بالشت فشار دادم و شروع کردم به گریه کردن

+: ببین منو غصه نخور دیگه درستش میکنیم

-: مثلا چیکار میکنیم؟ من که گفتم دیگه بچه نمی خوایم. حالا باید چیکار کنیم ؟من که بهت گفتم با یکی بچه به سختی خونه پیدا کردیم چطور با دوتا بچه میتونیم از این خونه به اون خونه اسباب کشی کنیم ؟ تو کارت مشخصه محسن میبینی که خرجمون به دخلمون نمیخوره وضعیت مملکت هم که معلومه قرار نیست بتونیم صاحب خونه بشیم همین مونده این یکی هم بهمون اضافه بشه دیگه از کجا بیاریم بخوریم؟

رومو برگردوندم می دونستم که نباید این حرفا رو بزنم و احساس بی قدرتی رو بهش تزریق می کردم اما نتونستم خودمو کنترل کنم.

بعد از یه سکوت طولانی محسن پاشد و از اتاق رفت بیرون.

شب تا صبح داشتم بهش فکر میکردم واقعا باید چیکار کنم ؟

راستش اصلا تحمل گذروندن یه دوره بارداری وحشتناک دیگه رو نداشتم فکرهای زیادی به سرم زد ایراد نداره از پسش بر میام من که زن قوی هستم.

نه چطورمیتونم دارم کیو گول می زنم؟

خوب خیلی خوبه که با پسرم باهم بزرگ میشن همدیگر رو خیلی خوب می فهمن.

ای وای خودم نابود میشم .

دوستامو که از داشتن دوتا بچه از زندگیشون شاکی بودن رو آوردم توی ذهنم نه نباید نگهش می داشتم باید یه جوری از بین می‌بردمش

آره کار درست همین بود اصلا هم جرم نبود اولاً که هنوز قلب نداره دوماً کی گفته اینکه اجازه ندم یکی دیگه بدبخت شه گناه داره؟ نه خیلی هم ثواب داره

خودم میدونستم داشتم با این حرفا سعی می کردم گناهمو کوچیک جلوه بدم فقط میخواستم عذاب وجدانی نداشته باشم یا عذاب وجدانم کمتر بشه .

یاد یکی از دوستام افتادم که چند سال پیش این کار رو انجام داده بود هر طور شده باید فردا بهش زنگ بزنم و ازش کمک بگیرم .

چشمامو بستم خیلی نگذشته بود که با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم ساعت 7 بود و هوا روشن ؛ باید سریع آماده میشدم تا برم سرکار خیلی خوابم میومد به زور خودمو از تخت جدا کردم و رفتم تا طبق ‌معمول صورتمو بشورم به آینه نگاه کردم چشام خیلی پف کرده بود و همش از گریه های دیشبم نشأت میگرفت یه بار دیگه اتفاق های دیشبو یادم افتاد که باید به نرگس زنگ میزدم و ازش کمک می خواستم هنوز مصمم بودم.

همسرمو بیدار کردم و بعد از خوردن چای و صبحانه پسرمو بغل کردم و راه افتادیم سوار ماشین شدم به مقصد خونه مامانم تا پسرمو بهش بسپارم و برم شرکت

شوهرم پیاده شد و پسرم که خواب بود رو بغل کرد در رو زد مامانم در رو باز کرد از دور داشتم نگاهش میکردم یه خیزی به سمت کوچه برداشت تا من که توی ماشین نشسته بودم رو ببینه مثل بچه ای که آبنبات شو ازش گرفته باشند تو صندلی فرو رفته بودم یه لبخند زوری روی لبم آوردم و براش دست تکون دادم اونم دست تکون داد و بچه رو بغل کرد و رفت داخل .

محسن به سمت ماشین اومد در رو باز کرد و سوار شد

+: خب بریم ؟

-:بریم دیگه دیرم شده.

+: میخوای اگه نمیتونی دیگه نری سرکار ؟

-: نه دیوانه شدی کارمو برای چی از دست بدم ؟

+:به خاطر شرایطت برات سخته خسته میشی عزیزم

-: درستش می کنم

+: فکری تو سرته؟

-: آره یه کارایی هست که همین امروز انجامش میدم

سکوت کرد شیشه ماشین رو آوردم پایین دستمو از شیشه دادم بیرون انگار دفعه اولم بود که داشتم نوازش خورشید رو حس میکردم گرم و خوب بود مثل بغل های مامانم

+: راستی سهیلا مامانم دیروز زنگ زد گفت که امشب میره خونه بی بی جون خیلی وقته ما هم ندیدیمش میخوای باهم بریم؟

-: آره حتما اتفاقا خیلی دلم برای بی جون تنگ شده بگو ما هم میایم

رسیدم در شرکت و باید پیاده میشدم برگشتم سمت شوهرم دستمو دراز کردم و گفتم

+: خوب کاری نداری ؟

-:نه مواظب خودت باش. چیز خواستی یا کاری داشتی بهم زنگ بزن باشه؟

+: باشه ممنون

-:اگه هم خسته شدی یا حالت خوب نبود زنگ بزن بیام دنبالت باشه عزیزم؟

+:چشم روز خوبی داشته باشی.

داشتم درو میبستم که گفت: سهیلا یه وقت کاری نکنی که بعدا پشیمون بشیم باشه ؟

فهمیدم فکرمو خونده بود انگار میخواست از تصمیمی که گرفتم منصرفم کنه

+:من که تا حالا باید برای خودمون بد نخواستم ؛ درستش میکنم.

خداحافظی کردم و وارد دفتر شدم.

رفتم پشت میزم نشستم و شروع کردم به انجام دادن کارهای روزمره ام یه نگاهی به ساعت انداختم ساعت هشت و نیم بود و مطمئن بودم که نرگس هنوز خوابه چاره ای نبود باید چند ساعتی رو صبر می کردم سرم گرم کارهام شد بعد از انجام یکسری کارهای روزمره فاکتورها رو برداشتم و شروع کردم به چک کردن تو یه مشت فاکتور گم شده بودم محال بود وقتی سرکارم فکر دیگه ای ذهنمو درگیر کنه همه چیز مثل روزای قبل بود نه خسته بودم و نه بی حوصله یه کش و قوسی به کمرم دادم چشمم افتاد به ساعت چه زود گذشت ساعت نزدیکای ۱۱ بود و مطمئن بودم که نرگس دیگه خواب نیست گوشی رو برداشتم شمارشو گرفتم داشتم کلمه هارو کنار هم می چیدم که صداشو از پشت خط شنیدم .

-: به به سهیلا خانم چطوری تو دختر ؟

+: سلام نرگس جون خوبم عزیزم. تو چطوری؟

-: قربونت خوبم .معلومه ‌کجایی بهت زنگ زدم چند روز پیش جواب ندادی ؟

درست می‌گفت گفته بود بهم تو همین هفته دورهمی میزارم با بچه ها زنگ میزنم تو هم بیا راستش حوصله دورهمی رو نداشتم و ترجیح دادم اصلا گوشیشو جواب ندم

-: آره الان که گفتی یادم افتاد پسرم خواب بود منم برا اینکه بیدار نشه گوشیمو گذاشته بودم رو سایلنت واسه همین زنگ زدی متوجه نشدم بعداً هم کلا فراموش کردم بهت زنگ بزنم ببخشید.

+: خواهش می کنم عزیزم. راستش دورهمی گذاشته بودم گفتم بهت بگم تو هم بیای با بچه ها بشینیم یکم حرف بزنیم و تجدید خاطرات کنیم.

-: عه چه حیف ایشالا تو دورهمی های بعدی تون حتما میام.

+: باشه عزیزم دو هفته دیگه خونه شیما دورهمیه باز؛ میام دنبالت باشه ؟

وای چرا ول کن نیست خدایا وقتش بود بهش بگم.

-: باشه نرگس جان . راستش برای یه چیز دیگه بهت زنگ زدم .

+: جانم ؟

-: نرگس یادته چند سال پیش یه بارداری ناخواسته از شوهر سابقت داشتی و سقطش کردی؟

+: آره عزیزم وای خدا رو شکر که اون بچه رو سقط کردم و الا الان با یکی بچه خیلی شرایطم سخت بود چطور می تونستم خرجشو بدم مطمئناً صادق قبول نمی‌کرد با یه بچه باهام زندگی کنه.

صادق همسر دوم نرگس بود که اون هم مثل نرگس از همسر اولش جدا شده بود و هیچ کدوم بچه نداشتن .

سکوت کرده بودم پشت خط انگار چاره ای نبود باید صبر می‌کردم تا حرفاش تموم شه که یهو سکوت کرد و گفت :

-: وایسا ببینم چرا پرسیدی ؟ همینطوری ساکت بودم که گفت :

: نگو بارداری دوباره که اصلا باورم نمیشه ؛ وای دختر تو چیکار کردی؟ خوبه همیشه مخالف بچه آوردن بودی. وای سهیلا بچت خیلی کوچیکه هنوز .

-: میدونم نرگس برای همین بهت زنگ زدم اگه میشه شماره اون ماما که سقط کرد رو بهم میدی ؟

+:شمارشو که میتونم بهت بدم ولی اینطوری قبول نمیکنه نمیشناستت که

-: خوب میگم که از طرف توام

+: نه کلا شماره ناشناس رو جواب نمیده

هرطور شده باید خودشو قاطی اوامر بقیه میکرد تا برای پانشینی هاشون حرفی برای گفتن داشته باشه منکه چاره ای نداشتم گفتم :

-: پس میتونی زحمت بکشی برای من یه وقت بگیری ؟

+:آره عزیزم اما یکم هزینه‌اش زیاده ها ایراد نداره ؟

-:هرچی شد میدم دیگه چاره ای نیست

-: خیلی خوب کاری می کنی خریت محض بود اگه می خواستی نگهش داری .

هوف شروع کرده بود به زدن حرف هایی که خودم میدونستم

+: نرگس من محل کارمم پس زحمت بکش هرروزی که گفت بهم خبرشو بده فقط سعی کن برا همین یکی دو روزه وقت بگیری باشه ؟

-: باشه عزیزم حله .

گوشیمو قطع کردم و با بی حوصلگی کناری انداختم از تصمیمم راضی نبودم ولی چاره ای نبود بهترین کار تو شرایط موجود همین بود.

برگشتم سراغ کارم که صدای پیامک گوشیم اومد ؛ گوشی رو برداشتم نرگس بود

-:دختر چقد خوش‌شانسی کلی منت گذاشت سرم و گفت فردا ساعت ۶ عصر بریم؛ آماده باش میام دنبالت.

منظورش از خوش شانس من بودم؟ هه دیوانه .

جوابشو دادم: باشه منتظرتم .

امیدوار بودم که کار درستی رو دارم انجام میدم.

آخر وقت بود بالا از پنجره شرکت ماشین محسن رو دیدم که منتظرم ایستاده با خداحافظی از همکارام که تو یه قسمت دیگه از دفتر مشغول بودن به سمت ماشین رفتم در رو باز کردم نشستم

-: سلام خوبی ؟

+:سلام خانم خسته نباشید

ممنون عزیزم تو هم خسته نباشی.

+: کارچطور بود؟

-: خوب مثل همیشه

ماشین رو روشن کرد و به راه افتادیم دو به شک بودم که در مورد تصمیمی که گرفتم به محسن بگم یا نه .راستش حق داشت که بدونه چه برنامه‌ای دارم بهتر بود بهش بگم که اگه مشکلی پیش اومد در جریان باشه

-: محسن جان امروز یه کاری کردم

ماشین رو کنار یه رستوران نگه داشت و گفت صبر کن برم یه چیزی برای ناهار بگیرم دیروز انقدر حالت گرفته بود که وقت نکردی ناهار درست کنی

-: آهان نه ناهار خونه مامانم هستیم اصلا یادم نبود بهت بگم مامان امروز زنگ زد پرسید ناهار چی درست کردی گفتم هیچی بیرون بودم وقت نکردم اونم گفت پس من آماده می کنم به محسن بگو بیاید اینجا

+: خوب پس دستش درد نکنه

همون جور که داشت ماشین رو میزد توی دنده گفت:

+: خب می گفتی ؟

-: آره می خوام یه چیزی بهت بگم یه تصمیمی گرفتم ترجیح میدم باهات در میون بذارم .

+:خب ؟

-: امروز به دوستم نرگس زنگ زدم ازش خواستم برام یه وقت دکتر بگیره

+:آفرین سهیلا منم میگم خدا بزرگه یه دکتر خوب برو که تیروئیدت مشکلی پیش نیاره برای بچه میدونی که زن پسر عموم تیروئید داشته و درمانش نکرده برای همین بچشونو که دیدی ....؟

حرفشو نصفه قطع کردم و گفتم :

-:نه محسن من می خوام سقطش کنم نرگس آشنا داشت از اون خواستم برام یه وقت بگیره قراره فردا ساعت ۶ برم که سقطش کنم.

محسن که حسابی شوکه شده بود با حالت عصبانیت گفت:

+: دیوونه شدی سهیلا؟

-:نه محسن من و تو قبلاً حرفامون رو زدیم یکی بچه هم برامون زیاده چه خبره این همه بچه گدا دور خودمون جمع کنیم ؟که چی محسن؟ من بد زندگیمونو نمیخوام دارم در کنار تو کار می کنم تا بتونیم یه پس انداز داشته باشیم تا فردا پس فردا کیان مثل ما این همه بدبختی نکشه واقعاً یعنی تو دوست داری نگهش دارم ؟

سکوت کرده بود با اخم و عصبانیت گفت :زندگیمونو نابود میکنی با این کارت خدا قهرش میگیره سهیلا .

-: واقعا به این خرافات باور داری محسن ؟ حساب دو تا چهارتاست وقتی زورمون نمیرسه چاره‌ای نیست خدا به آدم عقل داده. یه پیش آمدی شده؟ باشه حلش میکنیم. باور کن خدا هم راضی نیست یه بچه تو شرایط سخت بزرگ شه من که برای خودم نمیگم برا اون طفل معصوم میگم حالا ما به دنیا اومدیم خیلی عشق و حالمون به راهه ؟ بهتر کاش ما را به دنیا نیاورده بودن

محسن سکوت کرده بود و من میدون رو برای تحمیل کردن افکارم به اون خالی می دیدم

اینکه همه این سال‌ها کنارش کار کرده بودم و حرص زندگیمونو میخوردم باعث شده بود تا بیشتر حرفامو قبول داشته باشه و بدونه که فقط برای خاطر خودم نمیگم تا رسیدن به خونه مامانم هیچکدوم دیگه صحبتی نکردیم

محسن ترمز دستی رو کشید رو کرد به من و گفت: مامان میدونه ؟

-: نه چیزی نگیا هیچی هیچی

پیاده شدیم محسن زنگ رو فشار داد و منتظر باز شدن در بود که مامانم با بغل کردن کیان اومد دم در و درو باز کرد

+: سلام مادر خانم خوبید؟

دستشو دراز کرد تا کیان که از دیدن ما ذوق زده شده بود و دست و پا میزد رو از بغل مامانم بگیره

-: سلام آقا محسن خسته نباشید خوش اومدی

+:سلامت باشید

-: بفرمایید

مامانمو بوسیدم و گفتم :

+: سلام مامان چطورین؟

-: سلام مادر خوش اومدی

+:خوش باشی چیکار می کنی با پسر من؟ نکنه اذیتت کرده که آوردیش رو حیاط ؟

-: یکم بهونه میگرفت آوردمش روحیاط بلکه آروم تر شه

حیاط خونه مامان خیلی بزرگ نبود اما پر از عشق بود درخت خرمالو و نارنجی که بابای خدابیامرزم کنار حیاط کاشته بود صفای حیاط کوچیکمون رو چند برابر کرده بود وقتایی که خیلی می‌خواستیم خوش بگذرونیم یه زیر انداز مینداختیم زیر سایه انگورها یکم آب می‌پاشیدیم روحیاط و سینی چای گل و هل مامان بساط پذیرایمون میشد

این چند سالی که ازدواج کردم به نظرم هر چیزی که قبلا داشتیم خیلی قشنگ شده بود انگار من نبودم که از این خونه شاکی بود انگار من نبودم که همش میگفت چرا این خونه انقده کوچیکه ؟ تا کی باید تو این محل زندگی کنیم؟ از وقتی ازدواج کرده بودم دیگه از این حرفا خبری نبود که هیچ برعکس خونه مامانم رو خیلی دوست داشتم

داشتم تو آشپزخونه چای میریختم که مامانم اومد کنارم و گفت:

-: چیزی شده ؟

فکر کردم تو همین چند دقیقه محسن به مامان در مورد حرفهایی که بهش زدم چیزی گفته

-: با محسن بحث کردی؟

گفتم چطور؟

نفسم و حبس کردم نباید میفهمید اگه می فهمید عمرا نمیذاشت .

-: صبح که بچه رو آوردی نگات کردم حالت خوب نبود

نفس راحتی کشیدم و گفتم : آره دیشب با محسن یکم بحثم شد برای همین صبح تو قیافه بودم همونطور که داشت قندون رو از قند پر میکرد غرولند کنان گفت:

-: ببینم میتونی زندگیتو با دستای خودت خراب کنی مرد به این خوبی داری؛ نه اهل رفیقه؛ نه اهل دوده؛ خانواده دار و خانواده دوستم که هست اگه آخرش خستش نکردی هرچی گفتی راست گفتی .

اونقدر خوشحال شدم که چیزی نفهمیده که هیچ کدوم از حرف‌هاش ناراحتم نکرد سینی چای رو برداشتم قندون رو از مامان گرفتم گذاشتم کنار سینی یه چشمک زدم و گفتم : الان آشتی می کنم دیگه

بعد از خوردن چای ؛میوه و ناهار با اینکه میدونستم مامانم خیلی دوست داره تا اونجا بمونیم ترجیح دادیم بریم خونه چون برای استراحت کردن خیلی راحت تر بودیم

رفتیم خونه بعد از یکی دو ساعت که خوابیدیم پاشدم ؛ باید ناهار فردا رو درست می کردم چون از صبح تا ظهر شرکت هستم همیشه باید از عصر روز قبل ناهار فردا رو آماده کنم ساعت حدود شش بود تو آشپزخونه مشغول غذا درست کردن بودم که محسن اومد

-:عه بیدار شدی ؟

+:آره خانم جان من دارم میرم بیرون چیزی لازم داری برام پیامک کن

-:نه عزیزم ممنون

محسن راستی زودتربیا باید بریم دنبال مامانت باهم بریم خونه بی جون .

+: باشه حتماً.

-: پس سر راه یه جعبه شیرینی هم بگیر

+: چشم

-: برو به سلامت

کارهام تو آشپزخانه تمام شده بود که صدای کیان از اتاق خوابش اومد همیشه وقتی بیدار میشد و کسی کنارش نبود میزد زیر گریه مامانم میگفت این عادتش به خودت رفته اگه مثل من باشه قطعا از ترسه هنوزم میترسم تنها تو خونه باشم

رفتم تو اتاق کنارش دراز کشیدم تا بهش شیر بدم همونجوری که داشت شیر میخورد بهش نگاه کردم اگه قرار باشه بچه تو شکممو نگه دارم کیان خیلی اذیت میشه پسرم هنوز یک سال و نیم بیشتر نداره و مجبور میشم از شیر بگیرمش این خیلی اذیتم میکرد خدارو شکر که برای فردا وقت گرفتم ذهنم درگیر فردا شد اگه اتفاقی برام بیفته چی؟ اگه یه وقت بچه بمونه اما به خاطر کار من براش مشکلی پیش بیاد چی؟ چیکار کنم ؟اگه خودم چیزیم بشه کیان رو کی میخواد نگه داره ؟ باید خطرناک باشه مخصوصا که کار غیر قانونی هم هستش. نرگس که چیزیش نشد؛ هرچی خدا بخواد.

داشتم خودمو آروم میکردم پاشدم لباس کیانو تنش کردم و رفتم سراغ میز آرایشیم صورتمو تو آینه دیدم مثل مردها شده بود تنها رنگی که صورتم داشت رنگ عسلی چشمام بود و اون لکه هایی که وقتی کیان رو باردار بودم تو صورتم افتاده بود اگه دوباره دوره بارداری رو بگذرونم لکه های صورتم بیشتر و بیشتر میشد عادت به آرایش کردن نداشتم واقعا تو این چند سال چقد فرق کرده بودم داشتم خطوط عمیق صورتمو نگاه می‌کردم و غرق در فکر بودم که صدای چرخیدن کلید توی قفل درب باعث شد ازشون فاصله بگیرم محسن اومده بود

+: خانم

-: جانم تو اتاق خوابم صدای قدماشو شنیدم که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد همونطور که داشت سیبی که دستش بودو گاز میزد گفت :

+: سلام

-: سلام خوبی ؟

+:خوبم ممنون

-:یکم صبر کن الان لباسامو میپوشم میریم و شروع کردم به پوشیدن لباسام همونطور که روی صندلی کنار اتاق نشسته بود گفتک

+: نپرسیدی کجا رفتم؟

-: آهان راستی کجا رفتی؟

هیچ وقت عادت به سین جیم کردن نداشتم اگه چیزی رو میخواست بهم بگه تو هر شرایطی بودم موقعیتش رو پیدا می‌کرد که بهم بگه اگه هم نه که هرچی سوال جوابش می‌کردم قرار نبود چیزی رو لو بده

+: دوستم رضا بود امروز بهم زنگ زد که چند تا ماشین از یک شرکت به مزایده گذاشتن پول نداشته همشو برداره ازم خواست اگه پولشو دارم دوتایی باهم ماشینا رو برداریم و شریک بشیم

-: چه جالب یعنی آقا رضا پول خرید یه ماشین رو نداشته اون که کارش همینه نباید نداشته باشه

+: نه اول اینکه یه ماشین نیست پنج تا ماشین رو گذاشن مزایده نمیشه جدا برداشت همش رو باید با هم برداریم دوم این خودش دوتا ماشین خریده نمیتونه پول اینا رو جور کنه برای همین دنبال شریک میگرده چون میدونست قبلا ماشین می‌خریدم بهم زنگ زده.

درست می گفت دو سال اخیر بود که دیگه محسن نتونست به خاطر گرونی ماشین بخره و بفروشه و الا تا اون موقع که خرید و فروش می کرد سودش بدک نبود .

+:امروز رفتم مغازه اش حساب کردیم خوبه انگار کلا ده تومانی سود داره

-:خیلی خوبه که حتما شرکت کنید انشالله قرعه به نام شما میافته

+: انشالله حالا قرار شد فردا رضا بره کاراشو بکنه

-:خب من آماده ام بریم؟

همون طور که داشت آخرین گاز از سیبی که از یخچال برداشته بود رو میزد سرش رو به علامت تایید تکون داد و با دهن پر گفت :بریم

بچه رو برداشتم محسنم کیفمو برداشت و حرکت کردیم خیلی راه نبود باید اول دنبال مادرشوهرم می رفتیم و بعد می رفتیم خونه بی بی جون رسیدیم تو کوچه محسن گوشی رو برداشت و به مامانش زنگ زد و گفت مامان بیاید پائین ما دم دریم چند لحظه بعد مادرشوهرم رو دیدم که در رو باز کرد و وارد کوچه شد منم پیاده شدم وکیان رو گذاشتم عقب رفتم جلو گفتم :

-:سلام مامان خوبید؟

+: سلام دخترم خوبم شما خوبی؟

-: ممنون سلامت باشید. بهترید؟

+: خدا رو شکر مادر بهتر که چی بگم؟

همون طور که داشت در رو میبست گفت نمیاید داخل؟

گفتم نه دیگه بریم که دیرمیشه بی بی جون هم عادت دارم زود بخوابن بریم که زود برگردیم

به رسم احترام در عقب رو باز کردم و نشستم عقب و از مامان خواستم کنار محسن بشینه خدا رو شکر که قبول کرد چون وقتایی که تعارف میکرد و عقب مینشست محسن شروع به غر زدن میکرد که مگه من راننده آژانسم که هردوتون رفتید عقب

رسیدیم در خونه بی بی جون مادر شوهرم از ماشین پیاده شد محسن هم جعبه شیرینی که گرفته بود رو برداشت منم کیان رو بغل کردم و راه افتادیم محسن زنگ رو فشار داد به من نگاه کرد و گفت کیان رو بده به من اذیت میشی گفتم نه خوبه راحتم

مادرشوهرم برگشت یه نگاهی بهم انداخت و خندید انگار که چیزی فهمیده باشه به محسن چشم غره رفتم که چرا جلوی مامانش تابلو میکنه.

در باز شد رفتیم داخل یه راهرو بزرگ با دوتا طاقچه کنارش که توی یکی از طاقچه ها به رسم قدیم یه چراغ نفتی گذاشته بودن بعد از تموم شدن راهرو و گذشتن از چند تا پله حیاط بزرگ و دلباز چشمامونو خیره مییکرد یه حوض آب وسط حیاط و درخت هایی که تو فصل سرد سال بدون هیچ برگی تو زمین منتظر اومدن بهار نشسته بودن شیشه های رنگی اتاق پذیرایی که توی در چوبی کار شده بودند زیبایی حیاط رو دوچندان میکرد حیاطی که تو فصل‌های گرم سال با پهن کردن قالی و گذاشتن تخت و سماور میزبان هرشب بیشتر افراد فامیل میشد

بی بی جون بزرگترین فرد فامیل بود این مسئله که از جوونی همسرش رو از دست داده بود و خودش دست تنها بچه های موفقی تربیت کرده بود باعث شده بود تا محبوبیتش توی فامیل بیشتر و بیشتر بشه و بقیه احترام ویژه‌ای برای بی بی جون قائل بشن

صدای حمید رو شنیدم که در چوبی رو باز کرد و گفت بفرمایید به آقا محسن خیلی خوش اومدید بفرمایید داخل

+: ممنون حمید جون خوش باشید

به پیشواز مادر شوهرم اومد و گفت سلام عمه جون خوبید؟ بهتر شدید؟

خداروشکر عمه خوبم بابا اینا خوبن؟

خوبن خداروشکر دست بوسن همه

رو کرد به من و گفت:

به سهیلا خانوم خوش اومدن کم پیدایی عروس عمه؟

سلام حمید آقا خوبی شما ؟

خوبم ممنون سلامت باشید

مادرشوهرم پرسید حمید بی بی جون مهمون دارن ؟ نه بفرمایید کسی داخل نیست بی بی تنهان

حالا که شما اومدید من میرم یه کار دارم انجام میدم و میام .

خداخافظ فعلا .

برو بسلامت .

حمید آقا یه پسر پشت کنکوری بود که به بهونه اینکه خونشون شلوغه و نمیتونه درس بخونه خونه بی بی جون مونده بود که هم تو آرامش به درس هاش برسه هم مراقب بی بی باشه چون بی بی به هیچ وجه قبول نمیکرد کسی بیاد پیشش تا تنها نباشه .

مادرشوهرم وارد شدند بعد از اون من و بعد از من محسن

بی بی جون رو یه تخت روبروی تلویزیون نشسته بود یه پیرزن با قد متوسط که جبر زمانه باعث شده بود تا حالت خمیده به خودش بگیره با پوست زرد و چشم‌های قهوه‌ای و موهای سفیدی که همیشه چند تارشون از روسری بیرون زده بود با دستای کوچیک و گوشتالو که لک های پشتش حکایت از انجام کارهای سخت توی آفتاب رو داشت

در کل بی بی از اون پیرزن های خوش فکر و خوش لطف قدیمی بود که آدم وقتی پای صحبت هاش مینشست متوجه گذر زمان نمیشد .

بی بی که ما رو دید نوک عصایی که دستش بود رو به زمین زد انگار که عصاش رو بیدار می کرد تا به کمک اون بلند شه .

محسن خودش رو به جلو کشید دستشو گذاشت رو شونه بی جون با این کار ازش خواست که بلند نشه دست بی جون رو بوسید و همانطور که داشت مینشست کنارش رو تخت گفت:

سلام بیبی گل چطورین ؟بهتر شدید؟

محسن آقا خوش اومدن کم پیدایی بی بی .نمیگی دل بی بیت برات تنگ میشه ؟یه سر به این پیرزن بزنم؟

شما تاج سری بی بی باور کنید خودم نیستم دلم پیشتونه

سلام بی بی خوبید؟

سلام سهیلا دخترم خوبی عزیزم؟

خوبم به لطف شما . شما بهترین؟ درد پاها تون بهتر شده؟ شکر ننه خوبم همونطور که یه دستمو گرفته بود با اون یکی دستش قرآن کنارش رو برداشت و گذاشت رو میز بالا سرش و اینطوری ازم خواست تا کنارش بشینم کنارش نشستم و کیان رو هم گذاشتم رو پام مادر شوهرم بعد از سلام و احوالپرسی شیرینی که محسن روی میز گذاشته بود رو برداشت و به سمت آشپزخونه رفت من گرم صحبت با بی بی شده بودم و محسن هم سرش تو گوشیش بود

+: سرکار میری هنوز سهیلا؟

-: بله بی بی جون

+: سخته که با بچه کوچیک بچه پیش مامانت بی قراری نمی کنه بنده خدا رواذیت کنه ؟

-: راستش چرا ولی یه جوری سرشو گرم می کنن دیگه چاره ای نیست

+:خلاصه که ننه سخته خدا بهت طاقتشو بده از قدیم گفتن بچه داری سرداری؛ تو که هم سرداری هم سرکاری و رو به محسن خندید

مادرشوهرم با سینی چای اومد داخل پذیرایی من بلند شدم تا سینی رو ازش بگیرم که محسن پیش دستی کرد و گفت نه مامان بدید به من

مطمئنا اینکه محسن کمتر توانجام دادن کارهای خونه حضور داشت ولی اینجا داوطلبانه چای میاورد و سعی می‌کرد بچه رو از من بگیره بدون اینکه کسی ازش چیزی بخواد باعث می‌شد بقیه بیشتر شک کنن

بی بی جون رو کرد به مامان و گفت راستی شایسته دیشب خوابتو دیدم مادر

تو فامیل پیچیده بود که خواب های بی بی جون ردخور ندارن برای همین همگی نظرمون جلب شد که بعد از این خواب قرار چه تعبیری در کار باشه

-: خیره مامان چه خوابی دیدید ؟

+:خواب دیدم توی عروسی بودیم اول شاد بودی و میگفتی و میخندیدی یکم که گذشت هی اینطرف و اونطرف میرفتی و به دستت نگاه میکردی و گفتی مامان انگشترم نیست گفتم چرا مامان نگاه کن نگینش قهوه ایه تو دستته میگفتی نه اون نگینش سبز بود محسن برام خریده بود بچم بفهمه گمش کردم ناراحت میشه حالا یه صدقه ای یه چیزی بده که بخیر ختم شه ولی انقدر تو خواب آشفته بودی که تا صبح خوابم نبرد.

من و محسن به هم نگاه کردیم انگار تعبیر خوابشو میدونستیم تو نگاه محسن سرزنشو حس کردم با دیدن دیس میوه دست مادر شوهرم فضا را مناسب دیدم تا از نگاه سنگین محسن فرار کنم رفتم تا میوه ها رو بگیرم که محسن گفت :لازم نیست شما بشین من خودم میارم ؛ رفتم کنار بی بی نشستم

مادر شوهرم خندید و گفت: خبریه سهیلا جون؟ محسن خیلی امشب زرنگ شده دقت کردم همش حواسش به اینه که چیزی بلند نکنیا

گفتم نه چه خبری باشه؟

بی بی گفت: رنگتم پریده مادر شوهرت راست میگه بی بی مبارک باشه ؛ چرا چیزی نگفتی بهمون ؟ رو به محسن کرد و گفت :مبارک باشه محسن آقا

خواستم پیش دستی کنم سریع گفتم : نه بی بی چه خبری که تو همون لحظه محسن گفت :سلامت باشید ما خودمونم تازه فهمیدیم بخدا

مادرشوهرم با ذوق محسنو بوسید و گفت: مبارک باشه مادر ایشالا سفره دار باشی؛ ایشالا دامن زنت همیشه سبز باشه؛ بعد به سمت من اومد که من سرمو انداختم پایین متوجه شد که ناراحتم

همونطور که نگام میکرد گفت مبارک باشه دخترم

منم همونطور که سرم پایین بود گفتم سلامت باشید.

اولین قطره اشکی که از چشمام اومد منو لو داد مادرشوهرم که میدونست باید منو به دست بی بی بسپاره و بی بی کارشو خوب بلده به بهونه خوندن نماز جمع ما رو ترک کرد .

دستمال کاغذی رو برداشتم تا اشکامو پاک کنم که بی بی گفت :

+:گریه برای چی مگه آدم برای گرفتن هدیه از خدا اینطوری اشک میریزه؟

-:کدوم هدیه بی بی کیان هنوز خیلی کوچیکه هنوزچیزی از ازدواجمون نگذشته که .

-:کی گفته کیان کوچیکه تا بچه به دنیا بیاد دو سال و نیمش میشه فاصله دو تا بچه های من یک سال و نیم بود بد شد ؟؟ اینطوری به هم نزدیک ترن با هم بازی می‌کنند چه فایده ی بعد چند سال یکی دیگه بیارید دیگه بچه ها به چه درد هم میخورن؟ حرف همو نمیفهمن؛ همدیگه رو درک نمیکنن تو خودت هم الان جوونی اعصابشو داری بعدا میخوای بچه بیاری یا سنتون گذشته و نمیتونید یا اینکه اگه هم بچه بیاری خیلی اذیت میشی

+:اما بی بی ما دیگه بچه نمی‌خواستیم این یکی هم نا خواسته شده .

-: ناخواسته یعنی چی بی بی؟ تو نخواستی ولی خدا خواسته با خدا معامله می کنی به کسی که رحم کنی خدا هم به تو رحم میکنه خواست خدا مقدم به خواست خودته.

+: اما بی بی تو این اوضاع دو تا بچه بیارم نتونیم تامینشون کنیم و خرجشونو بدیم چه فایده ؟ منم دوست دارم نرم سرکار؛دوست دارم بشینم تو خونه؛ اینطوری بچم اذیت میشه صبح از خواب بلندش کنم ببرمش اینور اونور اما برای خودش باید کار کنم با دوتا بچه چطور میتونم برم سر کار دیگه خرجشونو از کجا بیارم شما که وضعیت گرونی مملکت رو میبینید.

-:عه عه تو میخوای روزی بچه رو بدی؟ پس خدا چی کاره هست بی بی؟ از کجا میدونی نکنه خدا یه استعدادی تو وجود اون بچه بذاره که روزی توهم تو دستای اون بچه باشه خود خدا تو قرانش میگیه " لَاتَخَفْ وَلَا تَحْزَنْ"

غم ازگذشته میاد و ترس از آینده . میگه به گذشته که چیزی رو از دست دادی فکر نکن که غمگینت میکنه به آینده هم که اگه فلان بشه چیکار کنم فکر نکن که ترستو بیشتر میکنه ترس هرچی زیاد بشه شیطان از همونجا وارد میشه دخترم.

وقتی جوون تر بودم زن همسایه مون حامله بود شوهرش اونو با دوتا بچه گذاشت و رفت این بیچاره هم از ترس اینکه با سه تا بچه کجا برن و پشت در خونه کی باشن بچه سومشو سقط کرد آخه تو یه روز از ترس این فکر سه تا قرص خورد ؛ خودش هم تنش ناسالم شد همش مریضی و مریضی آخرشم سرطان گرفت و مرد بچه هاشم هیچکدوم وضعی ندارن. میبینی ؟ کی میدونه شاید خدا روزی این سه تا رو هم تو دستای اون یکی گذاشته بود که خودشون از بین بردنش ؛ تو که شوهرت خوبه بی بی ؛خانواده داره؛خودت خانواده داری؛ درس خونده ای؛ هنوزم که جوون هستید زشتتون نیست

+:اما بی بی من... تو گفتن حرفم مردد بودم خیلی آهسته گفتم: من نمیخوامش!

-:وقتی یه بزرگی به آدم یه هدیه میده ادب حکم میکنه هدیه رو بگیره و بذاره رو چشماش بی ادبیه که هدیشو ببینی و بعد بگی نه من این هدیه رو نمیخواستم یه چیز دیگه بهم بدید که به کارم بیاد که خیرهمه رو فقط خدا میدونه و بس !

محسن که حرفهای بی بی به دلش خوش نشسته بود گفت :

بی بی سهیلا فقط از اینکه آینده بچه‌ها تامین نیست میترسه میگه دوتا بچه ها اذیت میشن همش بخواهیم اسباب کشی کنیم از این خونه به اون خونه

محسن چون میدونست بی بی میتونه منو قانع کنه این سوال رو پرسید که خیالش راحت باشه که بعداً قرار نیست به جون خودش غر بزنم.

-: اصلا نگران روزیشون نباش بی بی بالاتر از قرآن خدا چیه وقتی میگه " وَلَا تَقْتُلُوا أَوْلَادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلَاقٍ نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإِيَّاكُمْ إِنَّ قَتْلَهُمْ كَانَ خِطْئًا كَبِيراً "

یعنی بچه های خودتون رو از ترس فقر و نداری نکشید ما به اونا و شما روزیتونو میدیم !

راستش حرف‌های بی بی خیلی آرومم کرده بود انگار نیاز داشتم تا به جای اینکه مسولیت رو بزارن رو دوش خودم یه نفر به جام تصمیم بگیره و وقتی میدیدم اون شخصی که داره بهم کمک میکنه یه آدمه سرد و گرم چشیده و یه زن منطقیه که روی سر همه جا داره خیالم راحت شد و فهمیدم که تصمیم درست همینه دستاش تو دستام بود سرمو بردم پایین و دست بی بی جون رو بوسیدم.

-:سلامت باشی دخترم

محسن جعبه شیرینی رو آورد و گرفت به سمت بی بی وقتی بی بی شیرینی رو برداشت به من نگاه کرد و وقتی لبخندمو دید شیرینی رو گرفت سمتم وگفت :

بفرمایید خانم

با لبخند گفتم: ممنون عزیزم مبارکمون باشه

بعد از اون شب هر وقت به این فکر میافتم که قرار بود چه کاری انجام بدم از خودم خجالت می کشم

سرتونو به درد نیارم به گفته بی بی " من با خدا معامله کردم" به خواسته اش احترام گذاشتم و در مقابلش ازش خواستم به من صبر و توانایی و به بچه هام نعمت های زیادش رو ببخشه.

همینطور هم شد چند ماه بعد جواب مزایده ای که محسن توش شرکت کرده بود اومد محسن و آقا رضا برنده مزایده شده بودن خیلی طول نکشید که ماشین ها رو تحویل گرفتن و از طریق برنامه دیوار سه تاشو فروختن شاید باور نکنید محسن سود همه ماشینها رو ده تومن تخمین زده بود ولی با گذاشتن آگهی فروش تو شهردیگه که متقاضی خرید اون نوع ماشین بودن فقط رو اون ماشین سی تومن سود کرد خلاصه که به محسن گفته بودم سودش هرچی شد برای دخترمون پس انداز می کنیم و همینطور هم شد کلاً حدود پنجاه تومنی سود داشت که برای دخترم یه مقدار طلا خریدیم تا براش یه پس اندازی باشه و واقعا به این جمله معتقد شدم که روزی دست خداست خدا به یه نفر لیاقت این رو میده تا روزیشو از طریق اون به دستای بنده اش برسونه و ممنون از دیوار که برای رسوندن روزی دخترم بهش" دست های خدا بود"

پایان


#ازدیواربگوبچهبارداری ناخواستههدیه خدا
"یع قلب دارم من ؛یه ماهی قرمز ؛که با تمام گلو چسبیده به قلاب "
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید