من نویسنده نیستم...
ولی خب ، فکر میکنم قلمم بد نباشد...
جدا از همهی اما و اگرهای ذهن خودم ،
آزادانه... فقط مینویسم...
احساسم را و آنچه که دوست دارم بنویسم...
این متن و در واقع اولین مطلبی که اینجا میگذارم هم ،
خیلی یکهویی و در اصل برای خودم نوشتم... نشستم و احساساتم را مثل همیشه نوشتم... مقدمهای ندارم برایش...
برای اینکه چیست و اصلا برای کیست...
امشب ، شب شهادت حضرت زهراست...
فقط میتوانم بگویم که برای من ، برای روح من ، برای قلب من ، ایشان و نوری که به وجود من میداده ، همیشه خیلی "خاص" ، "متفاوت" و "دوستداشتنی" بوده...
احساسی که به ایشان داشتم و دارم ، احساس کودکیست نسبت به مادر...
حقیقتا ایشان مادر یک عالم است!
احساسی بسیار گرم ، لطیف ، مهربان...
احساس خاصی که با هیچ زبانی ، سخنی ، واژهای قابل توصیف نیست...
به هیچکس دیگری ، چنین احساسی ندارم...
برای من نام ایشان پر است از مهر مادرانه ، لطافت زنانه ، محبت معصومانهای که تنها مختص مقام ایشان است...
همیشه دوست داشتم یکجوری ، به یکشکلی ، یکوسیلهای خلاصه به چشم ایشان بیایم...
از همان لبخندهای دوستداشتنی و نگاههای مهربانی که مادرها میکنند ، به من بکنند... دوست داشتم به نیت خودشان یک کاری انجام دهم که با رضایت خاطر به من بگویند:
آفرین دخترم... مادرت را خوشحال کردی!
و وجود من غرق لذت شود...
آه...
گاهی فکر میکنم کاش آدم بهتری بودم...
دختر بهتری بودم برای مادرم! ولی... شاید بشود! شاید روزی دختر بهتری شوم برایش...
ولی الان ، خودم هم از خودم راضی نیستم ، چه رسد به ایشان از من...
تصور میکنم روز محشر که ندای "أين فاطمیون" سر میدهند ،
اگر از فاطمیون باشم ،
چه شود...!
چه تصور زیبایی است...
تصور پناه بردن به مادر در روزی که همه بیپناه شدهاند...
زیر سایه مادر ایستادن ، در روزی که داغی زمین و آسمان و آفتاب ، وجود همه را به آتش میکشد... چه زیباست ، چنین پناه یافتن در روز بیپناهی... و ای کاش که باشم از آن پناهیافتگان مادر!
از آن فاطمیونی ، که به فاطمه ملحق میشوند...
و چه وجود دلانگیزیست ، وجود فاطمه...!
روز شهادتش...
پرپر شدنش به دست موجودات بیرحم و خدانشناسی
که بویی از انصاف و انسانیت نبرده بودند ،
بر همه... همهی مسلمانان عالم ، تسلیت :)
که این غم... غمِ "مادر" ، فراموشنشدنی است...