Hamidrezaa
Hamidrezaa
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

آیدا تو روح منی

آیدا تو روح من بودی

الانکه دارم‌اینجا‌می نویسم نمیدونم یه روز میشه بخونی یانه؟!!

اما من بعد تو هیچکیو ندارم که باهاش حرف بزنم

غیر تو هیچکی منو نمیفهمه‌،تو منو بیشتر خودم بلد بودی چیزایی رو متوجه میشدی که بعدش خندم‌میگرفت باخودم میگفتم ای لعنتی اینو دیگه چجوری فهمید ...

دلم پر شده از حرفای ناگفته،کلی دلتنگم،حتی بعد سرکارم دلم نمیاد بر‌م خونه،وقتیم میرسم خونه بایه کلافگی خودمو ول میکنم رو مبل و میرم توفکر. بتو فکر میکنم،صدات که میپیچه توگوشم،به حرفات به همه چی،به بچه هامون،به تابلوهای نقاشی که گذاشتی تواتاق و...

آیدا دلم پَرمیکشه که باز بشه بغلت کنم عطرتو حس کنم

دلم اون لحظه یی رو میخواد که برام چایی میاوردی،زنگ میزدی میگفتی چقدر دیرکردی ،دلم واسه گیردادنات تنگ شده.

فکر نکن روزای خوبیو می گذرونم،بعد تو دیگه خودم نیستم تادیر وقت بیدارم یهو میبینم ساعت ۳نصف شبه.

آیدا من جوونیم دیگه برنمیگرده دیگه پیرمیشم تواین لحظاتی که باید تورو میداشتم،باید بچه هامومیداشتم امادارم بجاش غصه میخورم ،بجاش حسرت میکشم ..

یادته اون روزی که نزدیک یه هفته بود خونه نبودی بهت زنگ زدم گفتم میخوام بیام دنبالت دلم برات کلی تنگ شده،اما تو گفتی نه مامان ایناناراحت میشن اخرهفته س توام بیاکه کلی تدارکات برات دیدن. اما من‌که این چیزاحالیم نبود،یادمه خیلی اعصبانی شدم گفتم ازروز اول زندگیمون قرار این نبود بری یه هفته نباشی.ولی گفتی مجبوری ..منم گفتم باشه باشه فعلا کاردارم خدافظ.

اون روز هیچی ازاون‌جلسه کاریم نفهمیدم فقط عصبی بودم که تلفن مامان اومد گفت پسرم خوبی؟آیدا گفت سرت شلوغه ممکنه آخرهفته نیای ولی زنگ زدم که بگم بابامن و بچه ها همه منتظرتیم برات غذایی رو درست کردم که دوسداری. خلاصه نتونستم بهش نه بگم.

وقتی رسیدم خونه ساعت۵بود بهم زنگ زدی،صدات توگوشمه یادمه بااون لحن دلبرانت بهم گفتی عزیزم منوببخش،تواون لحظه هم به فکرلباسام بودی چون میدونستی رولباساوسواس دارم گفتی چنددست لباس بیار زودتر راه بیوفت.

همونجابودکه دوباره خودمو گم کردم و گفتم چقدر من عاشقتم ولی نمیدونم ..

خلاصه رفتم یه دوشی گرفتم و چمدونو بستم

ساعت۱۰بود که رسیدم خونه مامان اینا‌.

عطر غذای باقالی پلو و ماهیچه همه جای خونه رو پرکرده بود. دستشونو بوسیدم .

اون شب خیلی خسته بودم که بعد خوردن شام مامان خودش گفت اتاق بالا برو حسابی استراحت کن،منم ازخداخواسته رفتم و مثل جنازه افتادم روتخت.

بعدچند دقیقه ای اومدی اتاق بایه سینی چایی و کیک.خوابم برده بود کنارم نشستی و آروم اسممو صدا زدی،چشامو بازکردم داشتی بهم نگاه میکردی و صورتمو نوازش کردی بهت گفتم آیدا دلم برات تنگ شده بود دیوونه.

بهم گفتی منم دلم برات تنگ شده بود ولی خب چاره ای نبود . بعدشروع کردی به ماساژ دادن شونه هام بهم گفتی معلومه خیلی خسته یی،ولی خب من همیشه وقتی توکنارم میبودی دیگه هیچی از خستگی نمیفهمیدم.

همونجا بودوقتی دستات به بدنم رسید روحم آروم گرفت در اتاقو پاشدی قفل کردی،اون شب تو بغلت بعد یه هفته مثل دیوونه ها شده بودم چون به دوریت عادت ندارم،همیشه میگفتم آیدا من دلم بچه میخواد،فکرشو بکن دوقلوباشه، ولی تو میگفتی نه زوده،من از زایمان میترسم،منم بهت میگفتم خودم کنارتم کارو تعطیل میکنم ۲۴ساعت دراختیارتم،نمیخوام حتی کسیو کنارت بزارم خودم برم سرکار که بچه هامون دست غریبه بزرگ نشن.

من دلم تنگه خداشاهده...



دلم تنگبچه
در اخرین عکسمان آنقدر مرا دوست داری که باورم نمی شود رفته ای
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید