سیاه
سیاه
خواندن ۳ دقیقه·۶ روز پیش

داستان : ارتیس قسمت۴

وای چه شهر زیبایی! واو الینا چقدر مغازه واو چقدر قشنگه چقدر خیابوناش بزرگه الینا : می بینی اینجا شهر والدونه مرکز و یکی از بهترین جاهاس بیا باهم بریم همینطوری ادامه دادیم من از روی نقشه فهمیدم حدیث توی یک مغازه میوه فروشیه از خیابون مور نظر رد شدیم و رسیدیم به میوه فروشی من: ببینم این نقشه درست نشون داده اینجا رو همین مغازه بودا ولی خب نمی بینمش حدیثو که یکنفر یکهو از مغازه اومد بیرون با صدای بلند گفت مبینا مبینا من: چی تو کی هستی دیگه؟ حدیث : بابا عاقل منم دیگه حدیث اینجا چکار می کنی پس تو هم بلاخره اومدی تو این دنیا چرا کاراکترت عین خودته من: داستانش طولانیه تو چرا قیافت عوض شده حدیث : می بینی قدرت سیستمو خداس این سیستم اصلا کارکتر هایی داره که نگو و نپرس منی رو که یک لاغر مردنی دماغ گنده بودم الان ببین چقدر چاقم و دماغم چقدر کوچک و باریکه من: ههههه دماغ گنده پس از کارکتر ها استفاده کردی ها ههههه و دیدم که یک مانتو سبزی پوشیده بود با یک شلوار سیاه یک مغنعه سیاه وپیش کمرش کنار پهلوش هم یک شمشیر پوشیده بود من : اون شمشیر چیه دیگه ؟ حدیث : این شمشیر شمشیر خودمه ببینم تو هنوز تجهیزات نخریدی ؟ من: خریدم کجا بود بابا تازه اومدم تو این دنیا فعلا نمی دونم باید چه کنم حدیث: این دختر کیه ؟ الینا : سلام چطوری من الینا هستم بین راه با این مبینا اشنا شدم و تا اینجا راهنماییش کردم و بنده باید برم کلی کار دارم من : خب می موندی باهم خوب بودالینا: ببخشید ولی شماره تلفنتو بده تو اکانتم وارد کنم بعدا همو ببینیم شمارمو بهش دادم و بعد خداحافظی کردیم دیدم همراه حدیث یک مردی بود موهاش دم اسبی بسته بود رنگ موهاش سفید بود جوان بود یک پیراهن ابی رنگ پوشیده بود شلوار سفید کفش های شبیه سربازا پوشیده بود با یک شمیر هم داشت و گفت :حدیث خانم باید حرکت کنیم من : این کیه؟ حدیث : بیا بین راه بهت توضیح میدم راه افتادیم خیلی شلوغ بود بازار همه بودن من : خب حالا نمیخوای توضیح بدی ؟ حدیث : خب ببین این دنیا تبدیل شده به چهار نژاد مختلف و اسمشون وولفر ها ، اچ ها ، پرندگان خشمگین ، و شیر های درنده است این چهار نژاد کلی ادم به خودشون جذب کردن و هر کدومشون رئیس و رئسا های خودشونو دارن منم عضو گروه وولفر ها هستم والبته یکی از سرگروه ها هستم ایشون هم که می بینی اقای حامد طاهری هست یک بازیکن مثل ما که عضو وولفر هاعه و معاون فرمانده است ما برای ماموریتی اومدیم بیرون و حالا داریم بر می گردیم من: خب حالا تو کی وارد بازی شدی و کی شدی سرگروه به همین زودی ؟ حدیث : خب دیگه من زودتر از تو وارد این دنیا شدم و خیلی سریع لولم رفت بالا عضو این گروه شدم و شدم سرگروه و حالا بگو ببینم یکهو حرفش قطع شد نگاه به بالا کرد منم نگاه به بالا کردم دیدم خورشید نصف شده حدیث : بعنی این باگه ؟ همه مردم نگاهاشون سمت اسمون بود که یکهو صدا ی بلندی اومد و گفت مردم سلام من سازنده این بازی هستم متاسفانه سرور بازی خراب شده و برک هوش مصنوعی به صورت خودمختار دار کنترل این دنیا رو بدست گرفته و هرکاری می کنیم نمی تونیم کنترلش رو بدست بگیریم تمام افراد این دنیا رو زندانی کرده و نمی تونین از بازی خارج بشین ما باید رو این هوش مصنوعی بیشتر کار کنیم منم نمی تونم بیشتر صحبت کنم برک داره کنترل صدای منو هم میگیره فقط بهتون بگم اروم باشید روی این دنیا تمرکز کنین تا ما کارها درست کنیم و بعد صدا قطع شد خورشید هم برگشت سر حالت اولش همه مردم دهنشون باز مونده بود حدیث : چی چیشد؟ یعنط الان گیر کردیم تو بازی ؟

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید