خب صبح شد مثل همیشه وای باید بمر ببینم جلسه چیه رئیس وولفر ها اومد پیشم گفت : حامد بهت نیاز داریم جلسه فوریه بیا تو محفل ما منم گفتم باشه جلسمون شروع شد رئیس وولفر ها : خب رفقا از وقتی که پرندگان خشمگین کل این دنیا رو فتح کردن ۶ ماه گذشته تمامی نژاد ها و حتی وولفر ها که زمانی قوی ترین بودن هم زیر ارتش پرندگان خشمگین نابود شدن و به طور از هم پاشیده شدیم هنوز بعد از گذشت ۶ ماه متوجه نشدم چرا رئیس پرندگان خشمگین همچین کار ناشایستی رو انجام بداد ولی طبق گزارشاتی که بدستمون رسیده از خبرچین ها فهمیدیم که رئیس نژاد پرندگان خشمگین انگیزه شخصی داشته و با یک دستگاه خاصی تونسته سیستم این دنیا رو کنترل کنه و مغز کل هیولاها های این دنیا رو بدست بگیره طبق گزارشات بدست اومده اون بوده که باعث شده هیولا ها به نزدیکی شهر مرکزی یا همون والدون برسن و حالا که اینجوری شد و اون تونست برنده بشه یکی بلند شد و گفت: یعنی اجازه یعنی یجورایی این رئیس نژاد پرندگان خشمگین یک کنترل کننده بوده ؟ چجوری تونسته کنترل رو بدست بگیره نکنه یکی از سازندگان این دنیا باشه ؟ رئیس وولفر ها : نه فکر نکنم اینجوری باشه به هرحال فعلا کنترل این دنیا دستشونه بعد جلسه من از محفل بیرون اومدم و اومدم سرتخت دراز کشیدم چشمام رو بستم صحنه ای که مبینا داشت میفتاد اومد جلو چشمم سریع چشمام رو باز کردم از شدت عصبانیت با مشت زدم تو دیوار که یکهو دیدم صدای در اومد رفتم در رو باز کردم دیدم کوثر بود دوست مبینا کوثر:سلام اقای طاهری خوب هستید من: سلام بفرمایید کوثر : ببخشید حدیث کارتون داره من: باشه میرم پیشش اون رفت و من بعد چند دقیقه رفتم پیش حدیث حدیث : ببخشید اقای طاهری این اسب 🐎 که من سوارش شدم وحشیه خوب رام نمیشه میخوام باهاش تمرین شمشیرزنی کنم من: نگران نباش حدیث خانم من تو کنترل اسب ها ماهرم سریع پریدم روی اسب و پرید هوا من رو هوا پرت شدم روی زمین و خوردم به دیوار مستقیم اومد سمتم من شمشیرم رو دراوردم پرت کردم سمتش اون برای اینکه شمشیر نخوره بهش پرید هواو در حینی که پریده بود هوا من شیرجه زدم رفتم زیرش درحینی که بالا سرم بودو در اون چند لحظه با دست شکمش رو ذره ای قلقلک دادم بعد اون از بالا سرم رد شد پرشش متوقف شد و خورد زمین منم محکم دویدم رفتم سمتش با دستم زدم رو شکمش و قلقلکش دادم و خندید و دور خودش پیچ میخورد بعد از خورجینم یک سیبی درا وردم دادم بهش خورد بعد بلند شدم سرم چرخوندم سمت حدیث و گفتم نگران نباش ابجی الان دیگه رام شده حدیث : جا ن؟ بعد بلند شدم راه رفتم دیدم اسب پشت سر من داشت راه می رفت و اومد سمتم پیشم و خودشو بهم چشیوند حدیث که دهنش باز مونده بود گفت : تو تو چجوری تونستی این اس رو رام کنی بهت علاقمند شد؟ من: خب ببین وقتی که قلقلکش بدی باهاش مهربون باشی اینجوری میشه دیگه گرفتی هههههه