سیاه
سیاه
خواندن ۲ دقیقه·۱ روز پیش

داستان : ارتیس قسمت ۱۱

حدیث : وای فوق العاده بودی من : ممنون حدیث خان م میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم حدیث : بله چرا که نه بفرمایید بشینید نشستیم و من : میخوام بیشتر درباره مبینا بدونم میشه بهم بگی؟ حدیث : خب اقا حامد مبینا دختر مهربون پرجنب جوش و قوی بود همیشه دنبال ماجراجویی وگیم 🎮بازی کردن بود اون خیلی علاقه خاصی به ورزش داشت و همیشه اهل ورزش کردن بود ژیمناستیک و کاراته کار می کرد و عالی بود من : شما از کی اشنا شدید باهم؟ حدیث : منو مبینا سال اخر دبیرستان باهم اشنا شدیم و ویژگی مشترکمون تو گیم بود وخیلی دوست داشتیم گیم بازی کنیم واسه همین هردو کامپیوتر های مورد علاقمون رو خریدیم و با هم گیم های انلاین رو پلی میدادیم من: واو عالیه مبینا خواهر برادر داره؟ حدیث :اره اون یک برادر به نام کیوان داره خواهر نداره اما می دونی چیه حامد به نظر من مبینا زنده است مطمئنا چون مبینایی رو که من میشناسم نمیمیره من: منم ذهنم و دلم روشنه که زنده است فقط ای کاش علاقه ام رو زودتر بهش می گفتم همیشه میترسیدم خود واقعیم رو بهش نشون بدم می دونی من کلا ادم کم رویی هستم و زیاد به دختر ها علاقه نشون نمی دم ولی از وقتی که مبینا رو دیدم کلا نظرم راجبه همه چیز عوض شد و کلا عاشق این شدم که با اون باشم حدیث : اون کله کدو مطمئنم سرو کله اش پیدا میشه بلاخره اون وقت میتونی علاقه ات رو بهش بگی من: امیدوارم همینطور باشه خب ببخشید وقتت رو گرفتم من برم تو هم به تمرینت برس خدافظه حدیث : خدافظ مواظب خودت باش من رفتم و ادامه دادم خواستم برم پیش رئیس وولفر ها باهاش راجبه جنگ و اینا حرف بزنم یکهو دو مرد رو دیدم که پشت درخت ها قایم شده بودن من سریع رفتم دنبالشون اونها هم فرار کردن من هی رفتم دنبالشون اونها هم فرار کردن همینجور باسرعت رفتم پریدم روشاخه درخت و پریدم وبا جفت پا زدم به یکی شون خورد زمین اونیکی باشمشیر خواست بیاد دسمتم شلاقم و گرفتم زدم رو مچ دستش و شمشیرش افتاد و بعد با شلاق زدم رو پاهاش خورد زمین محکم گفتم شماها کی هستین اینجا چی میخواین چرا محل رئیس وولفر ها رو تحت نظر دارین؟ اونهارو دستگیر کردم و بردمشون پیش رئیس رئیس: خب خب می بینم که شما دونفر ما رو تحت نظر داشتید حدس می زنم که از نژاد پرندگان خشمگین هستید درسته؟ یکی شون گفت من رو ببخشید خواهش می کنم همه چیز رو بهتون میگم ما از طرف نژاد پرندگان خشمیگن اومدیم اونها به ما دستور دادند که جمعیت باقی مونده وولفر ها رو تعقیب کنیم تا ببینیم کجا دارن زندگی می کنند بعد اطلاع بدیم تا در وقت مناسبی حمله کنند بهتون

حدیث
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید