سیاه
سیاه
خواندن ۲ دقیقه·۱ روز پیش

داستان : ارتیس قسمت ۱۲

مارو ببخشید باور کنید ما بی تقصیریم پرندگان خشمگین به ما همچین دستوری رو دادند رئیس وولفر ها :سریعتر اینها رو بندازید زندان و باید از حالا به بعد مراقب باشیم بیاید باید بریم من اومدم بیرون با خودم فکر کردم یعنی چه دلیلی داره که پرندگان خشمگین ما رو دارن تعقیب می کنند ماها که ۲۰۰ نفریم و جمعیت بالایی نیستیم یعنی علتش چیه ؟ بعد دیدم رئیس وولفر ها داره قدم میزنه حدس زدم چیزی هست که به من نگفته من رفتم پیشش و گفتم رئیس مشکل چیه چیزی رو نمیگی ؟ رئیس : اره ببین جریان از این قراره چندتا گنج پنهان هست در قلعه که کلی پوله 💰 اونا می تونن با این پول کلی تجهیزات نظامی بخرن و باهاش ارتششون رو بزرگتر کنن تنها منو زنم و چندتا ارشد دیگه باخبریم از این موضوع و حالا نمی دونم باید چکار کنم من : وای یعنی اگر موضوع رو بفهمن و بیان تو رو گیر بندازن چی میشه ؟ بعد این موضوعات برگشتم تو اتاقم و رو تخت دراز کشیدم و با خودم فکر کردم این رئیس پرندگان خشمگین کیه که هم به سیستم دسترسی داره هم جای مارو می دونه توی فکر زیادی بودم که اون نادون اومد تو و رشته افکارم نابود شد بله همایون دیوونه همیانو: سلام بر برادر گلم چطوری خوبی عزیزم چیه حال و احوالی از ما نمیپرسی ناسلامتی ما رفیق همیم ها ببینم چی تو اون سرت میگذره واو قلقلکم داد من : برو بابا مگه تو جز شر هم واسه من خوبی داشتی همایون برو اونور بینم حوصله ندارم هولش دادم همایون : ای بابا عجب جونوری هستی ها باهات شوخی کردم حالا بگو ببینم چیه انقدر رنگت پریده من: الان پیش رئیس بودم میگه پرندگان خشمگین جامون رو پیدا کردن به احتمال زیاد بیان سراغمون بدبختی دخلمونو میارن همایون: عشق داداش نگران نباش تا منو داری هیچ غمی نداری سه سوته واسته ردیفش می کنم قربون شکل ماهت برم الان میرم پیش رئیس ته توی قضیه رو در میاورم من لباسشو کشیدم خورد زمین من:اخه نادون خودم می دونم جریان قضیه چیه فقط می ترسم حمله نکنن بهمون همایون :نه بابا فکر نکنم حمله کنن نگران نباش خب بریم الان وقته شامه رفتیم و شام خوردیم بعد شام من اومدم و گرفتم خوابیدم

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید