سیاه
سیاه
خواندن ۴ دقیقه·۶ روز پیش

داستان : ارتیس قسمت ۵

همه مردم گریه و زاری و داد و فریاد میزدن یکی می گفت فلان کار رو دارم اون یک می گفت این کار رو دارم خلاصه همه سردرگم شده بودند ما به راهمون ادامه دادیم تا که رسیدیم به یک قلعه دیدیم دوتا نگهبان جلوی قلعه بودند حامد و حدیث دوتا کارت مخصوص به نگهبان ها نشون دادند و اونها اجازه ورود دادند من هم باهاشون رفتم داخل رفتیم داخل و دیدیم چه جای بزرگی بود عجب قلعه ای کلی پله داشت به سمت بالا و کلی سرباز بود کاراموزها و فرمانده ها همشون بودند حدیث: مبینا برو توی اون اتاق بشین و منتظر باش میام پیشت من رفتم تو اتاق نشستم واو چه اتاقس دوتا مبل روبروی هم بودند و یک کتابخونه 📚 پشت مبل ها بود رفتم اونجا کتاب ها رو نگاه کردن خیلی کتاب های جالبی داشت و یک پنجره اخر اتاق بود رفتم بازش کردم و پایین واو کل شهر زیر پام بود حتی دشت ها هم معلوم بودند اینقدر محو تماشای بیرون شده بودم که یکهو صدای در اومد سرمو چرخوندم دیدم حدیث بود یک کیک پرتقالی دستش یود گذاشت رو میز و قوری رو هم گذاشت رو میز دوتا لیوان شیشه ای دسته دار که خیلی هم زیبا بودند با خودش اورد و گذاشت رو میز چای ریخت و گفت بفرما من با چاقو تکه ای از کیک رو برش زدم و مشغول خوردن شدم حدیث لیوان چای رو گرفت رو دستش و گفت : هی خدا منو باش موقعی که تازه این بازی عرضه شده بود گفتم قراره یه دنیای جدیدی رو امتحان کنم که پر از ماجراهای خفن و دیدنی باشه ولی الان دیگه دارم می فهمم که مزخرف ترین بازی بود که امتحان کردم مبینا یادته دوسال پیش تازه سیستم گیمینگم رو خریده بودم خیلی ذوق داشتم یادته تو اتاق باهاش بازی کردیم من : اره یادمه اما تو محو اون سیستم شدی حدیث : اره من محو اون سیستم شدم وقتی این بازی عرضه شد دیگه بدتر محوش شدم در حدی که می خواستم کل زندگیم رو وقف این دنیا کنم من : ها حالل معلوم نیست که تا کی قراره محو این بازی باشیم یکهو صدای در اومد در باز شد یک مرد فکر کنم حدودا ۲۸ ساله وارد شد موهاش سیاه بود و کوتاه مثل اون یکی دم اسبی نبود ههههه یکهو دیدم حدیث پاشد و گفت سلام اقا خوش اومدید اون مرد گفت : هی حدیث خانم چند دفعه بگم مقابل من انقدر رسمی نباش شما دختر خانوم کی باشید چه مهمونی داری یا حدیث خانم من بلند شدم و گفتم: سلام من اسمم مبیناعه دوست حدیثم اون مرد تا دید من لباسام ساده است و شمشیر ندارم گفت : خب به نظر میرسه عضو وولفر ها نیستی و تازهواردی عیبی نداره حدیث خانم با این مهمان عزیزتون بفرمایید جلسه داریم حدیث: چشم اقا و بعدش راه افتادیم رفتیم توی یک اتاق خیلی بزرگ و یک میز بزرگ بود و کلی صندلی دورش بود نشستیم و بعد اینکه همه جمع شدن اون مرد بلند شد و گفت : خیلی خب جلسه رو شروع می کنیم اقای طاهری شما اول جزئیات رو بگید حامد : بله ببینید دوستان الان ما فهمیدیم که دکمه خروجی برای خارج شدن از بازی وجود نداره زیرا برک یعنی هوش مصنوعی این دنیا کنترل بازی رو بدست گرفته و بازی رو محدود کرده حتی سازنده بازی هم کنترل این دنیا رو تو دستش نداره ما هم باید یک کاری بکنیم از اون طرف غول های بزرگی که اطراف دشت یاقوت دیده شدن دارن میان سمت والدون و ما باید با نژاد های اچ ها و شیر های درنده همکاری کنیم تا اون رو شکست بدیم این غول ها حسابی قوین یکی از خانم ها بلند شد و گفت : اما ما تعداد سرابازامون خیلی کمتره از غول ها و اینکه بیشتر سرابازامون ناراحتی روحی گرفتن بخاطر این خبر شوکه کننده و ما نمی تونیم کاری کنیم حماد : در هر حال ما چاره ای جز این نداریم که با اون ها بجنگیم باید تلاشمونوب کنیم بعد جلسه از اتاق بیرون اومدیم و رفتیم اتاق مخصوصی وجود داشت که توش منو حدیث بودیم حدیث : بشین من برم بیرون باید واست یه چیزی بیارم من نشستم و بعد اومد دیدم یک شمشیر بایک مانتوی سبز دستش بود و بهم گفت لباستو عوض کن و این شمشیرو پیشت نگهدار دیدم چه شمشیر باحالی بود حدیث: تو از حالا عضو رسمی این گروهی بهت خوشامد میگم

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید