سیاه
سیاه
خواندن ۳ دقیقه·۵ روز پیش

داستان : ارتیس قسمت ۶

یک ماه از زمانی رو که وارد این دنیا شدم میگذره من الان عضو رسمی گروه وولفر ها هستم و هر روز تمرین شمشیرزنی می کنم با حدیث و بقیه و ماموریت هایی رو رفتیم و جون سالم به در بردیم متاسفانه طبق اماری رو که بدست اوردیم تقریبا ۲۰۰ نفر از مردم والدون تحت تاثیر این فاجعه ناراحتی روحی شدیدی گرفتن که منجر شد که بعضی از اونها خودکوشی و بعضی هم خونه نشین و ناراحتی شدید روحی گرفتن ما هم گروهمون ضعیف شد ولی هنوز جایگاه اول بین نژاد های دیگر رو داریم و داریم تلاش می کنیم وای خیلی خسته ام برم اتاقم رفتم اتاقم و دارز کشیدم چشمام رو بستم و بعد چند دقیقه صدای ازار دهنده حدیث اومد حدیث : وای تخم مرغ 🥚 برای چی انقدر خوابیدی چرا انقدر زود خسته میشی تو اخه ؟ من : از صبح تا الان تمرین میکردم انتظار داری خسته نباشم؟ حدیث : حالا چی شده مگه برا خودت استراحت کن خوب میشی من یک ساعت دیگه میرم واسه یک جلسه نیم ساعت دیگه هم شامه من: خب خوبه حدیث : راستی میگم ود ها خبر شنیدی میگن حمله کردن به جنوب شهر مارزیل و عده ای از مردم کشتن یا به اسارت گرفتن من : جون من راست میگی؟ حدیث : اره بابا دروغم چیه همه ترسیدن چهار نژاد هم چند وقت پیش یک جلسه سری برگزار کردن بعد صحبت هامون رفتیم و شام خوردیم و فرداش موقع تمرینه وای من چقدر خوشم از این شمشیر میاد اصلا عالیه و موقعی که داشتم تمرین میکردم یک دختر اومد سمتم و گفت : خب خب پس اونی رو که شمشیرزنیش خوبه تویی ها میخوام دعوتت کنم به یک مبارزه من:مبارزه؟ باشه قبوله خیلی وقته دوست دارم یک مبارزه خفن داشته باشم اون دختر گفت من اسمم کوثر هست دوست باهات مبارزه کنم منم قبول کردم رفتیم توی سالن و مقابل هم ایستادیم وقت مبارزه است شمشیرامون رو گرفتیم دست اون اومد سمتم شمشیرامون برخورد کردن به هم و بعد با حرکت ابچاگی خواستم بهش بزنم جاخلی داد رفت پشت سرم پرید هوا با پا کوبوند سمت دماغم درحینی که داشتم میخوردم زمین اون رو هوا بود من پاشو با دست گرفتم اونم خورد زمین باهم خوردیم زمین راند اول تموم شد چون هردو خوردیم زمین کوثر : بد نبود ها بریم سراغ راند دوم راند دوم شروع شد اومد سمتم پا زد به شکمم من خواستم بخورم زمین اما دستم رو گذاشتم رو زمین و بعد بلند شدم با شمشیر زدم به صورتش کمی از صورتش زخم شد اومد سمتم با شمشیر خواست بهم بزنه منم با شمشیرم جلوشو گرفتم شمشیرامون برخورد کرد با هم با دست شمشیرمو پرت کرد رو زمین با شمشیر خواست بزنه بهم نشستم رو زمین با پا زدم به پاهاش تعادلش به هم خورد افتاد زمین اما اونم دستش رو گذاشت رو زمین و بلند شد یکم خسته به نظر میرسید پس یکم وایساد منم از فرصت استفاده کردم شمشیرمو از رو زمین برداشتم اونم اومد سمتم من شمشیرمو گرفتم بالا چون نور خورشید تو سالن زیاد بود خورد به شمشیر و بازتاب خورد تو صورت کوثر اون یه لحظه چشماش رو بست در حینی که داشت سمتم میومد چون نور خورشید خورد به چشماش نفهمید چی شد چشماش بست و وایساد من رفتم سمتش با شمشیر زدم به شمشیرش شمشیرش افتاد زمین بعد شمشیرم و گرفتم سمش گفتم تسلیم میشی ؟ اونم گفت : تسلیمم خواهر داور پایان مسابقه رو اعلام کرد بعد مسابقه من رفتم تو سالن ابی خوردم اون اومد سمتم کوثر: ولی عجب مغزی داری ها چجوری به فکرت رسید اون حرکتو بزنی ها نور خورشید مستقیم خورد چشم من عجب فکر کردی پس واسه همین بود شمشیرت رو بردی بالا من: خب دیگه فکر کردم ههههه

تخم مرغزمین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید