سیاه
سیاه
خواندن ۲ دقیقه·۵ روز پیش

داستان : ارتیس قسمت ۷

بعد مبارزه با کوثر رفتم تو اتاقم و نشستم وای چقدر خسته ام خواستم استراحت کنم و دیدم که یک کیک و چای روی میز بود یک کاغذ روش بود خوندمش از طرف حدیث بود نوشته بود من دارم میرم ماموریت دیدم مبارزه کردی واست این کیک و چای رو گذاشتم بخورش وای این حدیث مثل هواره واسم وای عالیه ههه خب نشستم کیک و چای رو خوردم و داشتم فکر می کردم یعنی الان تو دنیای واقعی چخبره الان یعنی بقیه دارن چکار می کنند بلند شدم بعد خوردن و رفتم بیرون رفتم طبقه بالا دیدم کتابخونه بود رفتم تو کتابخونه چقدر بزرگه کلی کتاب بود اونجا حتی گلستان سعدی و بوستان سعدی و مولانا و کلی کتاب مختلف اونجا بود البته کتاب های داستان هم بود در حینی که داشتم نگاه میکردم زنی رو دیدم که نشسته بود داشت کتاب میخوند رفتم سمتش گفتم سلام وقت بخیر اون زن گفت سلام بفرما بشین من نشستم رو صندلی میخورد بهش ۳۲ سال داشته باشه من: سلام اسم من مبیناعه و شما ؟ سلام اسم من نگار هست من : تازه شما رو می بینیم تازه واردی نگار: نه عزیزم من همسر رئیس وولفر هام یه لحظه وایسا همون مرد که دوماه پیش دیدم رئیس وولفر ها اقای نصیری ! من: واقعا شما همسر ایشونی پس من چرا تو جلسه ها شما رو ندیدم ؟ نگار : بیا یک نگاه به پام بکن من دیدن وای شکسته بود نگار : من قبلا با شوهرم زیاد ماموریت رفتم و زیاد توی مبارزات مختلف شرکت کردم ولی خب میدونی من پام شکست و الان دوماهه که تو تختم و نمی تونم همیشه بیام بیرون فقط تو کتابخونه الان اومدم تا کتاب بخونم من: وای ایشالله زودتر خوب بشی اگر کمکی چیزی خواستی به من بگو نگار : ممنون البته من تو رو میشناسم اوازه ات زیاد این اطراف پیچیده میگن شمشیرزن ماهری هستی من : ممنون بعد حرف هامون من از کتابخونه اومدم بیرون دیدم وای چند تا مرد به سرعت رفتن طبقه بالا منم رفتم بالا دیدم جلسه اضطراری بود منم رفتم تو جلسه همه نشستن و حرف زدن و رئیس وولفر ها اقای نصیری هم حرف زد حامدهم اونجا بود نصیری: می بینم که همه جمع شدید ببینید خبر رسید غول ها جدید دارن به شهر مرکزی حمله می کنند سریع باید اما ده بشیم تمام نیرو ها باید حمله کنیم من این فرمان رو صادر می کنم بعد جلسه من رفتم تو اتاق وسایلم رو اماده کردم و اماده شوم اونها حدیث شب برگشت من : فرمان داده باید اماده بشیم وای چقدر خوشحالم بلاخره میتونم یک جنگ حسابی بکنم حدیث : وای تو چقدر تنت میخاره جنگ دوست داری از بچگی هم همینطور بودی ما اماده شدیم و بعدش روز بعد راه افتادیم

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید