سیاه
سیاه
خواندن ۴ دقیقه·۲ روز پیش

داستان: ارتیس قسمت ۸

وای خیلی خسته ام ۴ ساعته دارم راه میریم الان تو جنگلی به اسم نورا هستیم داریم کم کم میرسیم من : حدیث خان ابی بده از تشنگی مردم حدیث : باشه عزیزم فقط کی بود نیم ساعت پیش می گفت من خیلی قویم و از پس خودم بر میام ؟ من : بده بابا ابو حدیث : باشه بابا حالا غر نزن اب و گرفتم و خوردم وای چقدر تشنه ام بود حس می کنم دارم بال در می ارم بعد ده دقیقه یکی گفت وقت استراحته وایسید ما وایسادیم و یکم نشستیم کوثر : های خسته ام دیگه قرار نیست برسیم ؟ وای مردم حدیث :هههه حالا تو خوبه کوثر حالت خوبه ما رو باش اصلا مبینا وقته از هوش بره کوثر : هوم ههه راستی شما دوتا تابه حال با هم مبارزه کردید ؟من: مبارزمون کجا بود بابا واقعی نه ولی تو دنیای واقعی ما دوتا گیمریم تو گیم ها زیاد مبارزه و مسابقه می دادیم کوثر: پس شما واسه بازی کردن اومدید به این دنیا ؟ من :خب اره ماها خیلی دوست داشتیم تو این دنیا بازی کنیم بخاطر همینم اومدیم تا اینجا رو امتحان کنیم کوثر : وای من تو دنیای واقعی علاقه ای به بازی کردن ندارم فقط وقتی که تو دنیای واقعی کاراته می رفتم و شنیدم توی این دنیا میشه از مهارت ها استفاده کرد تصمیم گرفتم وارد این دنیا بشم و مهارت هامو بهتر کنم حدیث: ههه پس حرفه ای هستی ها کوثر : راستی مبینا دیدی از وقتی که حرکت کردیم حامد طاهری خیلی به تو زل میزنه من :ها جان ؟ حدیث : ههه چرا حالا صورتت سرخ شده منم می دونستم فقط فرصتش پیش نمیومد بهت بگم هههه یکهو صدای وحشتناکی کل جنگل رو در بر گرفت و مه عجیبی کل جنگل رو فرا گرفت و کم کم ماها ترسیدیم بلند شدیم یکی گفت شمشیراتونو در بیارید ماها شمشیرامونو در اوردیم و همه جا سکوت بود نگاه اطراف کردیم و یکهو سربازای قرمزی به صورت دایره ای بزرگ کل ارتشمون رو در بر گرفت و به صورت دایره ای دورمون جمع شدن وحمله کردن بهمون ماها باهاشون جنگیدیم و یکی اومد سمت حدییث من پریدم با پا زدم تو پهلوش خورد زمین حدیث با شمشیر زد به فک یکی کوثر با سپر زد تو دهن یکی همه خوردن زمین هی میجنگیدیم که یکهو از پشت سر یکی با نیزه خواست بزنه به من که یکی کشیدم عقب دیدم حامد بود و گفت :همینجا وایسا مبینا خانم الان دخلشو میارم رفت جلو با مشت زد تو صورتش و و اون نیزه دار خواست بخوره زمین اما با پا زد به پاهای حامد اونم خورد زمین و بعد با نیزه خواست بکنه تو شکمش من رفتم با شمشر زدن نیزه رو دو نصف کردم و بعد پریدم با زانوم کوبوندم تو دماغش دماغش پر خون شد و خورد زمین برگشتم گفتم حالت خوبه اقای طاهری ؟ اون بلند شد حامد : ممنون مبینا خانم خوبم وبعد دیدم شلاقی گرفت دستش و با شمشیر رفت باهاشون جنگید منم رفتم کمک حدیث و کوثر همینجور که داشتم میجنگیدم یک دفعه یک پیامی روبروم ظاهر شد به حدیث گفتم حدیث من یک پیامی واسم اومد میرم ببینم چیه تو پوششم بده حدیث الان وقته پیامه ؟ باشه برو رفتم عقب و گفتم سیستم ظاهر شو رفتم تو قسمت مهارت هام دیدم یک مهارت جدید برام اومده و نوشته که می تونی با گفتن جمله ( شمشیر اگباریز بلند شو شمشیرت رو بلند بلند کنی ) منم تعجب کردم این مهارت جدیده ؟ یعنی خب اکانتم رو بستم و رفتم کمک حدیث کوثر پرید هوا قیچی برگردونی زد و با پا کوبوند تو گردن یک خورد زمین حدیث با شمشیر رفت با بقیه جنگید همینطوری هی جنگیدیم اما من دیدم بخاطر مه هی سربازای ما دارن میمیرن زورم اومد تصصمیم گرفتم از مهارتم استفاده کنم من : حدیث من دارم میرم جلو و دویدم رفتم جلو حدیث :چی مبینا صبر کن من رفتم جلو دویدم یک صخره رو دیدم رفتم بالای صخره و مهارتم رو فعال کردم و گفتم شمشیر اگباریز بلند شد و بعد شمشیرم رو سمت اسمون گرفتم دیدم شمشیرم بند بلند بلند شد و همه چشم دوخته بودن سمت شمشیر من و شمشیر اوردم زمین و حدود ۵۰ نفراز سربازای قرمز از حمله شمشیر من در امان نموندن و مردن و از بالای صخره یک دستگاهی رو دیدم که داره مه تولید می کنه تعجب کردم با دقت نگاه کردیم دیدم نه درسته مه داره تولید می کنه سریع پریدم سمت اسبی حامد اومد اونم سوار اسبی دیگه شد و اومدمن : حامد پیاده شو الان من باید برم حامد :نه منم میخوام باهات بیام نمیخوام تنهات بزارم پس باسرعت با اسب رفتیم سمت اون دستگاه دیدیم ۵ تا سرباز کنار هم نیزه هاشون طرف ما گرفته بودن تا ما نریم سمت دستگاه با سرعت اومدن سمتمون و ما دوتا گفتم بپریم از رو اسبا پریدم از بالا سرشون رد شدیم و و اومدیم زمین رفتیم سمت دستگاه دکمه ای داشته اونو زدیم و تولید مه قطع شد دیدیم بعد چنددقیقه مه ها از بین رفتن همه همو دیدیم و همه وولفر ها تعجب کردن ارمی رو که روی لباسای سربازای قرمز بود ما نژاد پرندگان خشمگین بود! چی چرا باید یکی از نژاد های بازی با نژاد دیگه درگیر بشه؟

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید