رئیس وولفر ها با صدای بلندی گفت : اینجا چخبره چرا باید سربازای نژاد پرندگان خشمگین با وولفر ها بجنگن این بر خلاف پیمان صلحه یکی اومد بالای صخره بزرگی و گفت :هوم هوم اره عجیبه که چرا باید نژادی به نژاد دیگه حمله کنه اره اینو موافقم رئیس وولفر ها: تو کی هستی دیگه ؟ اکن گفت : سلام عرض شد عزیزان اسم من فرشیده من نایب رئیس پرندگان خشمگین هستم و به دستور رئیس ما اینجا جمع شدیم تا تمام سربازا و حتی خود رئیس وولفر ها رو هم دستگیر کنیم عزیزان برام مهم نیست کیا بمیرن فقط همشونو دستگیر کنید بعد همه حمله کردن به سربازای ما و من : باورم نمیشه اون اصلا یبه جون ادم ها اهمیت نمیده ها پس منم نباید به جون اون اهمیت بدم حامد خیلی ازت ممنونم که کمکم کردی ولی من باید برم و اون پست رو نابود کنم خدا فظ شمشیرم محکم تو دستم گرفتم دویدم ورفتم بالای صخره رفتم اگه با شمشیر بهش بزنم میفته تو دره خوبه و رفتم سمت اون و با نوک شمشیر خواستم بکنم توشکمش ولی جاخالی داد و از پشت با مشت زد تو کمرم و پرت شدم تو دره دیدم یک بادستش دستمو گرفت سرمو اوردم بالا دیدم حامد بود حامد : من بدون تو نمی تونم زندگی کنم نمیزارم بیفتی من: ازت ممنونم کمکم کردی و دستم ول شد و داشتم می افتادم تو دره که صدایی شنیدم که گفت دوستت دارم مبینا )
از زبان حامد
6ماه از زمانی که اون اتفاق افتاد میگذره بعد از اون جنایت هولناکی که پرندگان خشمگین کردن به ما هیچوقت از یادم نمیره اونا اون روز به ما حمله کردن وما رو شکست دادن من و دوستای مبینا و عده ای وولفر ها حدود ۲۰۰ تا ازشون تونستیم فرار کنیم از اون جنایت و الان تو زمین بزرگی کنار جنگل کوچکی دهکده کوچکی ساختیم و داریم زندگی می کنیم اونا شهر والدون رو در بر گرفتن و قلعه رو خراب کردن و رئیس اونا داره اونجا رو اداره می کنه من کسی رو که دوستش داشتم عاشقش بودم مبینا رو از دست دادم نمی تونم اون صحنه ای رو که داشت می افتاد رو از تو ذهنم پاک کنم یعنی الان مرده یا زنده است نمی دونم