ویرگول
ورودثبت نام
رها همتی
رها همتی
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

خاموشی

آن روز به نشانه‌ی اعتراض به دیکتاتوری پادشاه و وضعیت نابسمان زندگی‌هایمان، در تمام شهر‌ها با دُم از درختان و ساختمان‌ها آویزان شدیم. در تمام طول روز آدم‌هایی را در شهر میدیدی که بجای رسیدگی به زندگی روزمره‌اشان، از تمام ارتفاعات آویزان شده بوده و در سکوت تاب میخوردند. پادشاه اما این اتفاق را تاب نیاورد و دستور داد تا تمام دُم‌ها را قطع و در قبرستان‌ها، در گورهای بزرگ دفن کنند.

یک هفته از این اتفاق گذشت، اما نگاه مردمی که حالا برای همیشه دُم‌هایشان را از دست داده بودند، مملو از غم و اندوه بود. پادشاه پس از یک هفته اعلام کرد که دیگر این وضع برایش خارج از تحمل است و نگاه‌های آکنده از اندوه، قلب اعلی‌حضرت را به تنگ می‌آورند؛ دستور داد که برای همیشه و در تمام ساعات روز، عینک آفتابی بزنیم. رنگ عینک‌ها نباید روشن می‌بود، نباید چشمانمان از پشت شیشه به راحتی دیده میشد.

دُم‌هایمان از دست رفت، اما بجایش عینک‌های اجباری بر چشمان‌مان نشست. چه معامله‌ی بر حقی.

چهل روز از قطع دُم‌ها می‌گذشت و این بار به نشانه‌ی اعتراض، تمام طول روز را در آسمانِ کشور، بی وقفه پرواز کردیم. جوری که حتی مانع تابش نورِ خورشید بر زمین شدیم. کافی بود پادشاه و درباریان در هرجای کشور که ایستاده بودند، به آسمان نگاه می‌کردند تا میزان نارضایتی و شکایت مردمان کشور را به وضوح می‌دیدند. اما طولی نکشید تا خبر شدیم که پادشاه دستور قطع بال‌هایمان را داده. برای بعضی، بال راست و برای بعضی دیگر، بال چپ را قطع می‌کردند. بستگی داشت که در کدام صف و به کدام جهت زیر دستگاه قطع بال، می‌ایستادی.

در سال‌روز قطع بال‌هایمان، زمانی که میزان شکایات و نارضایتی‌ها به مراتب بیش از گذشته شده بود، برای ابرازشان، گشتیم و کسانی را پیدا کردیم که بال مخالف ما را داشته باشند. مثلا من فقط بال راستم را داشتم، در خیابان کسی را پیدا کردم که بال چپش سالم باشد، و به کمکِ هم در آسمان به پرواز درآمدیم. هنوز کورسویی از امید باقی بود و چشمان بی قرارمان منتظر تر از همیشه‌.

ادامه دارد...

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید