ماشینها با سرعتی فزاینده به سمت شمال و جنوب در حرکت اند.
این قسمت از شهر به واسطهی جنون این ماشینها دو چندان سرد شده و من که وسط این دو تا لاین گیر افتادم، تنها دلخوشیم اینه که دوباره این قسمت ترافیک بشه و بتونم با سرعت هرچه تمامتر از این مهلکه فرار کنم.
اصلا ممکنه؟
بدون برخورد با هیچ یک از این ماشینها؟
بدون اینکه توجهشون رو به دُمم جلب کنم و اون هارو برای بریدنش دنبال خودم بکشونم؟
بدون اینکه مغلوب یکی از این موجودات دو پا بشم؟
سوز بی رحمی میاد، هر از گاهی به خودم میپیچم، دمم رو تا جایی که جلوی چشمم رو نگیره دور بدنم جمع میکنم و سعی میکنم خودم رو گرم نگه دارم.
همینطور که تو دریای مواج افکارم غوطه میخورم، یه ماشین تو لاین سبقت نگه میداره!
با این حرکت، جنون بیشتری به رگهای حریص ماشینهای دیگه تزریق میکنه و باعث میشه که برای چند ثانیه یه بند بوق بزنن. در عین حال سرعتشون رو هم کم میکنن و مشغول تماشا میشن. زنجیره ی بوق همینجوری ادامه پیدا میکنه و ترافیک بیشتر میشه. به نظرم این فحش ها که به شکل بوق به گوش من میرسه، دیگه در جواب سکتهی ماشین اول نیست، بلکه برای ایست احمقانهی بقیهی ماشینها و تماشا کردنشونه.
از ماشین اول یه نفر که کنار راننده نشسته بود پیاده میشه. شلوار چریکی پاشه با یه جلیقهی هولناکتر از خودش.
همینطور که میاد نزدیک تر، تپش قلبم بیشتر و مردمکهام گشاد تر میشه. گرمای عجیبی تمام رگهای بدنمو در بر میگیره. خیلی نزدیک تر شده. چیزی توی دستش برق میزنه. راه زیادی برای فرار ندارم؛ هر دو طرف پر از ماشینه. گیج میشم و احساس میکنم که دارم مغلوب میشم. برمیگرم که با تمام توانم، همین وسط، در طول اتوبان بدو ام اما گرمی دستی رو روی بدنم حس میکنم. با تمام انرژیای که به واسطه ی غریزهی بقا در من ایجاد شده دست و پا میزنم. حتی سعی میکنم با آسیب زدن به دستش، جون خودم رو بخرم اما ...
سرما داره کم میشه.
هرچند که دمم رو برد و الان به فکر تبدیل اون به یه پالتوی جدیده، اما یه پتوی قرمز انداخت روم. یه پتویی که از خون خودم درست شده. دیگه نه سرما رو حس میکنم، نه صدایی میشنوم، نه دغدغهی فرار از این مهلکه رو دارم.
از بالا به این شهر جنون زده نگاه میکنم. انگار یه پتوی قرمز انداختن روش.