ویرگول
ورودثبت نام
رها همتی
رها همتی
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

قسمت اول

ساعت چهار و نیمه. نزدیک غروب.

از ساعت ۸ صبح داریم اینجا بکوب کار میکنیم و پاهامو دیگه تقریبا نمیتونم حس کنم. 

نمیدونم چرا امروز انقدر زود خسته شدم. 

دلم یکم وقتِ آزاد میخواد، یکم کار نکردن، یکم درس خوندن، زندگی کردن. 

اصلا زندگی چی هست؟

اصلا زندگی ما با اینایی که اینجان قابل مقایسه ست؟

اصلا تعریفامون از زندگی یکیه؟

قطعا نه! چرت میگی علی؟


امیر هنوزم داره بین ماشینا میدوعه

التماس میکنه، به بعضیا فحش میده. مثل من.

امیر: "از بین این همه جا اومده اینجا ریده!"

داره زور میزنه و کاپوت یه ماشینو تمیز میکنه.

راننده هه میخنده، از حرف امیر خندش گرفت.

امیر دوباره حرفشو تکرار کرد. 

بازم خندیدن. 

همه‌ی کسایی که تو اون ماشین بودن خندیدن، به نظر خیلی خوشحال میان، لابد دارن میرن مهمونی. خانوادگی! 

صدای موزیک ماشینشون تا اینجا هم میاد.

امیر نصفه نیمه کاپوتو تمیز میکنه و میره پولشو بگیره که راننده میگه: "ببخشید! خورد ندارم. همینه فقط."

به نظرم یه پونصدی داد.

من با اینکه از پشت امیرو میبینم، میفهمم چقدر ناراحت شده، چجوری اون یارو خودش خجالت نکشید؟!

ولی امیر هیچی نمیگه، رد میشه، میره ماشین بعدی.

امیر ۳ سال از من کوچیکتره.

همونقدرم به زندگی امیدوار تر. انگیزشم از من بیشتره، برای کار کردن، برای سگ دو زدن، برای جون کندن.

ولی بسه دیگه هرچی امروز کار کردیم.

هرشب تا بوق سگ داریم اینجا سگ دو میزنیم، واسه چندرغاز پول که بندازیم جلو بابا.

بابا که البته اسمشه، فقط بهش میگیم بابا، وگرنه که از بابا بودن فقط بچه ساختنشو بلده‌.

میرم پیش امیر: "امیر بسه دیگه، خسته نشدی تو لامصب؟ واسه امروز بسه، بریم یکم راه بریم."

امیر: "بریم داداش بریم. منم خسته ام از دیدن اینهمه مرفه بی درد سرخوش."

همینجوری که میریم سمت خیابون ولیعصر، امیر میگه: "علی خدایی، تو که ۳ سال بزرگتری، نفهمیدی چی شد که ما مثلا اینجا به دنیا نیومدیم؟"

با انشگت یه ماشین بنز رو که یه زن و مرد سوارشن نشون میده و میگه: "مثلا چی شد که ننه بابامون اون دو تا نشدن؟ البته نه که بخوام بگم مامان بابارو دوست ندارما. نه! حالا درسته همش کتک میزنن، خونه رم گند برداشته، بابا هم بیست چهاری پای بساطه، ولی خب با همه‌ی اینا خوبن دیگه. میدونی؟ تهش ننه بابان. ولی خب چرا اینا ننه بابامون نشدن؟ 

جدیا علی! تو نمیدونی؟"

علی: "امیر بیخیال بابا. فکر نکن به این چرت و پرتا. من هروقت به اینا فکر میکنم سر درد میگیرم. نه فقط سرا. تَهَمَم درد میگیره. در اصل میسوزه. 

بیا بجاش توهم بزنیم که بچه‌ی این محلیم، لاکچری طوری اومدیم قدم بزنیم، بعدم یه خونه از بین خونه‌های این بغل انتخاب کنیم، الکی مثلا خونه‌ی خودمونه."


ادامه دارد...

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید