فردا تولد ۴۰ سالگیم است.
میخواهم در آستانهی دههی پنجم زندگیام اولین نامهام را برایت ارسال کنم.
دخترم
اگر انسان را به یک درخت تشبیه کنی، شاخ و برگها همان بدن آدمند. تنهی درخت تجربیات او و نماد گذران عمر و ریشهها همان شخصیت و تمام حالات و احوالات درونی انسان.
هر درخت در طول زندگانیش رهگذران بسیاری میبیند.
تعداد انگشت شماری به پایش آب و کود میریزند.
تعداد اندکی برایش عاشقانه میسرایند و به او محبت میکنند.
بعضی در سایهاش به استراحت و یا تفریح میپردازند.
تعدادی با اوج قصاوت و یا بلاهت بر تنهاش یادگاری مینویسند و آن را زخمی میکنند.
و بسیاری از میوههایش سود میبرند و شاخ و برگهایش را میشکنند...
اما اگر یک اره برداری و برشی عرضی بر تنهی درخت بزنی، میتوانی آثار و یادگار تمام رهگذران را در حلقههایی که نشانهی گذران عمر او هستند ببینی.
آثاری که هرکدامشان شاخ و برگ درخت را با ریشههایش آشناتر و آن را با صلابت تر کرده اند.
تو خود را یک درخت بدان که رهگذران با خوبیها و یا بدیهایشان تو را با ریشههایت آشناتر میکنند.
بیگانگی از خودت را میکاهند و عموما بعد از رفتنشان تنها ترت میسازند.
سعی کن هیچگاه در زندگی از آمدن و رفتن هیچچیز و هیچکس غمگین، خشمگین و یا حتی خوشحال نشوی.
چراکه نه چیزی و کسی از آن توست و نه تو از آن کسی و چیزی.
در عین صلابت، چون پرندگانی که بر شاخ و برگت لانه میکنند رها باش.
این اولین (و شاید آخرین) نصیحت من به توست.
فردا روز خوبی نیست.
چراکه همیشه در رویاهایم امشب آخرین شب زندگیام بوده.
برای ادامهاش نه برنامهای دارم و نه انگیزهای.
دکترم میگفت قرصهای قبلیام بیاثر شدهاند. داروهای جدیدی تجویز کرد و سفارش بسیار که بیش از دوز تجویزی مصرف نکنم.
امشب شب تولدم است و من طبق سالهای گذشته میتوانم کاری که خیلی به آن علاقه دارم را انجام دهم.
باید تمام قرصها را با هم ببلعم، شاید تسکینی باشد بر این درد چهل ساله.
فردا نامه را برایت ارسال میکنم...
رها همتی