ویرگول
ورودثبت نام
•marjan•
•marjan•
خواندن ۱ دقیقه·۲۵ روز پیش

بدون عنوان🌚

دو راهب در سفر زیارتی به رودخانه ای رسیدند و درآنجا دختری را با لباس فاخر دیدند که نمیدانست چگونه از رودخانه عبور کند یکی از راهیان بی آنکه کلامی بر زبان آورد اورا به پشت گرفت و از عرض رودخانه گذشت و در ساحل آن سوی رودخانه بر زمین گذاشت.پس از آن راهبان به راهشان ادامه دادند ولی ساعتی بعد راهب دیگر لب به شکوه گشود:«دست زدن به آن زن درست نبود،تماس نزدیک داشتن با زن،خلاف احکام است چگونه خلاف قوانین راهبان رفتار کردی؟»راهبی که آن دختر را به پشت گرفته بود باسکوت به ادامه راهش ادامه داد، سرانجام گفت:«من او را یک ساعت پیش کنار رودخانه به زمین گذاشتم تو هنوز او را بر روی کولت داری و حملش میکنی؟»

سلام.. این داستان رو امروز تو یه کتاب خوندم لطفاً وقتی خوندیدبرام برداشتتون رو راجع به این داستان بگید خوشحال میشم🌚✨

امروز مثل بز ۱۲ ساعت تمام وقت درس خوندم و قیافه ام به حدی ترسناک شده که مامانم از دیدنم وحشت کرد شبیه روح سرگردان شدم.

دلم از تاریکی ها خسته شده همه ی درها به روم بسته شده کاشکی میشد رها بشم از این همه درد و غم،اسیر سایه های شب شدم، شب اسیرِ تور سرد آسمون دیدن تو ماه قشنگم توآسمون، میبارونه ابر دلم رو چه آسون...🌑🌌⛓️

التماس دعا شبتون به زیبایی ماه.🙃🌒

ماه زیبای من🌚
ماه زیبای من🌚



داستانزمینماهآسمون ماه
‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎ ‎‌‌‎‎‌‌‎‌بدون شَـࢪح :))'‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌Selenophile🌑
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید