ویرگول
ورودثبت نام
محسن غفاری
محسن غفاری
محسن غفاری
محسن غفاری
خواندن ۲ دقیقه·۱۳ روز پیش

دنده عقب تا همان جاده‌ای که گریه کردیم

بوی بنزین با صدای خش‌دار ضبط ماشین قاطی شده بود و جاده مثل یک نوار خاکستری بی‌انتها خودش را زیر لاستیک‌ها پهن می‌کرد. هنوز از شهر خیلی دور نشده بودیم که مادرم گفت: «یکی حتماً پنچر می‌کنه، شرط می‌بندم.»

پدرم خندید و گفت: «همه‌ی سفرهای خوب از یه بدبینی شروع می‌شن.»

آن سفر، یک سفر جاده‌ای خانوادگی بود؛ از آن‌هایی که نه خیلی دور است، نه خیلی نزدیک. مقصد شمال بود، اما مقصد واقعی ما ظاهراً قرار بود خود جاده باشد. من عقب ماشین نشسته بودم، کنار پنجره، با پیشانی چسبیده به شیشه‌ای که مدام از مه نفس آدم‌ها بخار می‌گرفت. برادرم هندوانه‌ای را که مادرم با هزار زحمت بریده بود، روی پاهایش نگه داشته بود و هر بار که ماشین روی دست‌انداز می‌افتاد، آب هندوانه از لای انگشت‌هایش می‌چکید پایین و مادرم غر می‌زد که «صندلیا رو خیس کردی.»

همه‌چیز عادی بود؛ آن‌قدر عادی که هیچ‌کدام‌مان فکر نمی‌کردیم این جاده، قرار است چیزی از ما بگیرد یا چیزی به ما اضافه کند.

سه ساعت بعد، درست وسط جاده‌ای که حتی اسمش را هم نمی‌دانم، ماشین یک‌دفعه صدایی داد شبیه آه کشیدنِ طولانی. بعد آرام آرام ایستاد.

پدر گفت: «خب… انگار رسیدیم به شرط‌بندی مادرت.»

پیاده شدیم. جاده خلوت بود. کوه‌ها دورتر از همیشه به نظر می‌رسیدند و آفتاب روی آسفالت موج می‌زد. پنچرگیری آن‌جا نبود. آنتن هم نبود. برادرم که تا آن لحظه مشغول لیس زدن ته لیوان هندوانه بود، گفت: «یعنی الان این‌جا می‌میریم؟»

مادرم بدون نگاه کردن به او گفت: «امیدوارم فقط از تشنگی نباشه.»

همان‌جا بود که اولین ماشین توقف کرد؛ یک وانت قدیمی، پر از سبدهای خالی. راننده مردی بود حدوداً پنجاه ساله، با صورتی آفتاب‌سوخته و لبخندی که انگار سال‌ها تمرینش کرده بود. بدون مقدمه گفت: «جاده هیچ‌وقت آدمو بی‌پشت و پناه نمی‌ذاره.»

بعد هم انگار ما را از قبل می‌شناخت، آچار کشید بیرون، نشست کنار چرخ، و شروع کرد به کار.

در آن نیم‌ساعت، ما سه تا کنار گاردریل نشسته بودیم، هندوانه‌ی نیمه‌جان را خوردیم، خندیدیم، و حتی برادرم از ترس مردن دست کشید. مادرم با مرد غریبه درباره‌ی سفر حرف زد؛ درباره‌ی جاده‌هایی که آدم را عوض می‌کنند و راه‌هایی که فقط عبورند.

پدرم کمتر حرف می‌زد. فقط گاهی به جاده نگاه می‌کرد؛ همان‌طور که آدم به گذشته نگاه می‌کند.

وقتی کار تمام شد، مرد نپذیرفت که پول بگیرد. گفت: «منم یه روز همین‌جا مونده بودم. یکی وایستاد.»

بعد سوار وانتش شد و رفت، طوری که حتی اسمش را هم نفهمیدیم.

چند کیلومتر بعد، وقتی دوباره صداهای ضبط ماشین برگشت و بوی نم آسفالت جایش را به بوی دریا داد، مادرم آرام گفت: «بعضی آدما فقط برای این میان توی زندگی‌ت، که بفهمی هنوز می‌شه توی جاده تنها نموند.»

سال‌ها گذشته. آن ماشین دیگر نیست. مادرم دیگر سفرهای طولانی نمی‌آید. پدرم هر جاده‌ای که کش می‌آید، ناخودآگاه سرعتش را کم می‌کند.

اما هر بار که در جاده‌ای گیر می‌کنم، هر بار که ماشین آه می‌کشد یا مسیر ناگهان ناآشنا می‌شود، یاد آن وانت قدیمی می‌افتم.

شاید جاده‌ها مقصد نداشته باشند.

شاید فقط آمده‌اند تا ما را، هر چند کوتاه، به هم نزدیک‌تر کنند.

thumb_down

ماشینجادهراننده تاکسیلنت ترمز
۳
۰
محسن غفاری
محسن غفاری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید