ویرگول
ورودثبت نام
Cₒₙfᵤₛₑd bₑₜwₑₑₙ dₐᵣₖ ₐₙd ₗᵢgₕₜ ₜₕₒᵤgₕₜₛ
Cₒₙfᵤₛₑd bₑₜwₑₑₙ dₐᵣₖ ₐₙd ₗᵢgₕₜ ₜₕₒᵤgₕₜₛ
Cₒₙfᵤₛₑd bₑₜwₑₑₙ dₐᵣₖ ₐₙd ₗᵢgₕₜ ₜₕₒᵤgₕₜₛ
Cₒₙfᵤₛₑd bₑₜwₑₑₙ dₐᵣₖ ₐₙd ₗᵢgₕₜ ₜₕₒᵤgₕₜₛ
خواندن ۶ دقیقه·۴ ماه پیش

نقدی بر «جمجمه جوان» اثر لاله زارع

یه جمله معروفی هست که میگه «هیچوقت یه کتاب رو از روی جلدش قضاوت نکن!» که شامل حال رمان «جمجمه جوان» هم میشه.

من هفت ساله که طرفدار پروپاقرص ژانر جناییم و تو این مدت از کتاب و فیلم گرفته تا کمیک و ویدیو گیم های جنایی رو تجربه کردم. متاسفانه این ژانر توی تولیدات و آثار ایرانی اصلاً پرطرفدار نیست! هر چند طرفدارای زیادیم داره و اینو میشه از مورد توجه بودن نمونه های خارجیش فهمید. هر وقت بحث نمونه کاراگاهای ایرانی میاد اولین چیزی که به ذهن میرسه شخصِ شخیص «کاراگاه علوی»ـه. خب...این کاراگاه علویم برای خودش نمونه خوبیه ولی نمیشه هیچ جوره از ضعف این ژانر محبوب چشم پوشی کرد.

تقریباً هر کشوری توی این ژانر برای خودش یه استایل خلق میکنه. وقتی بحث یه جناییِ باکلاس و تر و تمیز میشه رنگ و بویِ انگلیسی خودشو نشون میده حالا میخواد شرلوک هلمز باشه یا پوآروی وسواسی یا خانم مارپلی که زندگیش گل و گیاهاش باشن یا هیتمنِ خوش استایل و بی احساس!

تا اسم کاراگاهای بارونی پوش و خشن میاد وسط میدونیم که قراره توی کوچه پس کوچه های نیویورک یا لوس آنجلس با کاراگاه همراه بشیم. فیلیپ مارلو، سم اسپید، مایک همر یا حتی بیگبی ولف! همشون داغون و خسته و خشنن؛ بر عکس نمونه های انگلیسی که روابط احساسی رو پس میزنن این کاراگاها میخوان ولی نمیتونن. ناگفته هم نماند که اکثراً به مشروبات الکلی و دخانیات اعتیاد دارن و خون آلود ترین و مشمئز کننده ترین پرونده ها رو حل میکنن!

ادبیات نروژ و فضای سرد و خونینشون هم که دنیای تاریک و یخ زده خودشونو دارن...!

خب! حالا گذشته از مقدمه چینی اگه من بخوام برم سراغ خریدن یه رمان جدید و ببینم نویسنده آمریکایی یا نروژیه صددرصد میخرمش؛ چرا؟ چون این ژانر جنایی با فضای تاریک و غم زده خیلی محبوب تره و واقعاً نمونه های فوق العاده ای هم هستن!

حالا این آثار جنایی چرا ملیتین؟ چون برگرفته از حال و هوا و روحیات مردم یه کشوره و چطور میشه به اینا پی برد؟ با مطالعه پرونده های جنایی هر کشور و البته در نظر گرفتن واکنش های مردمی.

خب حالا چرا نمونه های ایرانی اکثراً موفق نیستن؟ چون به این اصل عمل نمیکنن! بیشتر نمونه های ایرانی که بهشون برخوردم فقط سعی کردن ادا در بیارن! ادای ادبیات انگلیس و آمریکا. نتیجه؟ مصنوعی در میان.

به شخصه معتقدم با پایبندی به اون اصول میشه رمان های جناییِ ایرانی هم نوشته بشن که قطعاً آثار جالبی هم از آب درمیان.

و حالا راجب «جمجمه جوان» باید بگم که وقتی دیدم یه رمان پلیسی ایرانیه و نویسنده هم یه خانومه از خوندنش پشیمون شدم ولی تصمیم گرفت امتحانش کنم و باید تقریباً از اواسط رمان فهمیدم که قضاوتم اشتباه بوده!

سروان روزبه افشار یه پلیس اداره آگاهیه و این رمان اولین رمان از این مجموعه است. پرونده از جایی شروع میشه که حین پروژه خاکبرداری یه جمجمه انسان پیدا میشه و معلوم میشه متعلق به پسر گمشده یکی از اهالی محله و....

خب داستان شروع معمولی و عادی ای داشت که مختص تمام آثار جناییه. من به شخصه توصیفات نویسنده رو تحسین میکنم ولی ازش لذت نبردم هرچند رنگ و بوی ایرانی داستان رو به اعماق وجود تزریق میکرد. خانم زارع علاوه بر توصیفاتشون به شایعه پراکنی و داستان سرایی های مردم درباره جمجمه پیدا شده اشاره کرده بودن که خودش برای من جالب بود چون اهمیت به فرهنگ ایرانی از نکاتیه که داستان رو واقع گرایانه تر میکنه.

به مرور و با گذشت داستان با شخصیت افشار بیشتر خو میگرفتم ولی تا نیمه های رمان حس میکردم نویسنده قصد داره به طور القایی و ادایی یه کاراکتر بی احساس و جدی و درونگرا بسازه:

«افشار اهمیتی به احساسات زهرا نسبت به پرنده ها نمیداد، فقط میخواست کمی با او احساس خودمانی بودن بکند و راحت تر وارد فاز بعدی بازپرسی شود.»

«سعی کرد صورت گلرخ را در آخرین باری که مقابل دانیال فرحبخش نشسته بود و جواب پس میداد به خاطر بیاورد، ولی چیز زیادی یادش نیامد. یک جور گارد بسته داشت در مقابل زنانِ به قول زهرا خوش برورو.»

نظر من اینه که مستقیم معرفی کردن ویژگی های اخلاقی کاراکتر بدجوری تو ذوق میزنه و بهتره که لابلای جمله های رمان غیر مستقیم معرفی بشه؛ ولی بر عکس توصیفات و مقدمه چینی های اوایل رمان کم کم سروان افشار شکل واقع گرایانه ای تری به خودش میگیره و چند تا از شوخیای رمانم به این مسئله کمک میکرد:

«بهمنی قندی پرت کرد طرفش. افشار سرش را دزدید.

-تو خیابون ناصر خسرو چی قاچاق میکنن؟

-علی، رو چه حسابی رسیدی به این فرضیه شخمی؟

بهمنی شانه بالا انداخت: رو همون حسابی که تو گیر سه پیچ داده ای به خواهر داوود که ازش یه همدست در بیاری.

افشار پشت به بهمن کاپشنش را پوشید. دوست نداشت دستش بیندازد. او هم که فهمید بحث را عوض کرد: کجا داری میری حالا؟

-شام دعوتم جایی.

=جایی؟!

-خونه خواهرم بابا.»

هر چند به نظر من نویسنده یه کمی زود شروع کرد ولی جلوتر این دلخوری به وجود آمده رو جبران میکنه و راجبش کاراکترش و خانواده‌ش بیشتر میگه تا از اون حالت تصنعیش در بیاد:

«زل زد به پره های پرتقال. روشنک موهای تابدارش را انداخت پشت گوشش و گفت: خیار پوست بگیرم؟

نگاهش کرد: بچه‌ت نیستم ها. بخوام خودم میخورم.»

نکته ای که تو اواخر داستان خیلی جالب بود برام این بود که نویسنده داستان رو جوری پیش میبره که پرونده سروان افشار رو به یاد خاطرات تلخ گذشته اش میندازه؛ خاطراتی که دلیلی میشه برای رفتارای سرد و اخلاقِ جدی و درونگرایی افشار. اشاره به این موضوع که فقط افشار از راز پدرش خبر داشته و همین راز به مرگ پدر و مادرش ختم شده حتی توضیحی برای بی توجهی افشار به خواهرش روشنکه.

تو همون اواخر رمان دیگه نکات ریزِ راجب افشار توی ذوق نمیزدن و حتی به دل هم مینشستن:

«مرد روبروی زن عین بز دهنش را باز کرد و شیرینی را درسته توی آن فرو کرد. از مردهای تا این حد بی ملاحظه که جزئیات ظریف و درخشان زندگی را لجن مال میکردند بیزار بود. آیدا و آوا میگفتند دایی‌شان جذاب ترین مردی است که دیده اند»

و در مورد معمای داستان باید بگم که اولش فکر میکردم نویسنده یه مظنون رو به خواننده ها معرفی میکنه و بعد تلاش بی نتیجه ای میکنه تا شک بندازه به دل خواننده و آخرشم بگه که مظنون همون مجرمه! یعنی تلاش بیهوده برای معمایی کردن داستان در حالیکه اصلاً معمایی وجود نداره.. و تا اواخر داستان هنوز هم مطمئن بودم که اشتباه نمیکنم ولی افشار به ملاقات کسی میره که بنظرم فقط برای پر کردن صفحات اومد ولی بعد با نتیجه آزمایش دی ان ای میتونه به اصل ماجرا برسه.

بهترین بخش شاید آخرش بود. افشار پرونده رو حل کرده؛ مطمئن از خودش میخواد مجرم رو بگیره ولی وقتی اعترافات چند تا از کاراکترا رو میشنوه متوجه میشه که نمیتونه از داستانی که توی ذهنش مجسم کرده مطمئن باشه. محکم و استوار دنبال مجرم میره و میفهمه که عدالت همیشه هم اجرا شدنی نیست. پایان داستان یه پایان عالی بود!

در کل میتونم جمجمه جوان رو به راهرو تاریک تشبیه کنم که آخرش یه در وجود داره. جایی که اول رمان من وایساده بودم یه لامپ پرنور مسیرم رو روشن نگه میداشت ولی هر چی جلوتر میرفتم نور رنگ میباخت و تاریکی جاش رو میگرفت؛ آخرش به تاریکی مطلق رسیدم و وقتی اون در رو باز کردم دوباره تاریکی مطلق بود...

جناییمعمایی
۴
۰
Cₒₙfᵤₛₑd bₑₜwₑₑₙ dₐᵣₖ ₐₙd ₗᵢgₕₜ ₜₕₒᵤgₕₜₛ
Cₒₙfᵤₛₑd bₑₜwₑₑₙ dₐᵣₖ ₐₙd ₗᵢgₕₜ ₜₕₒᵤgₕₜₛ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید