ویرگول
ورودثبت نام
قدرت قلم
قدرت قلم
قدرت قلم
قدرت قلم
خواندن ۴ دقیقه·۵ روز پیش

جایی که در آن زندگی نمی کردیم

قسمتسالن بیمارستان ساکت بود. بوی الکل و عطر تلخ لحظه‌های آخر، در فضا پخش بود.
پشت پنجره، آسمان خاکستری شده بود، و باد پرده‌ی نازک اتاق را آهسته تکان می‌داد.

مارگارت با پالتوی مشکی، آرام وارد شد.
پرستار گفت:
– «حالش رو به وخامته. بیشتر اوقات خوابیده... ولی امروز، انگار منتظر کسیه.»

مارگارت سر تکان داد و به‌سوی اتاق قدم برداشت.
شماره‌ی روی در، عجیب بود. عدد ۲۱۷… مثل سالی که برای اولین‌بار همدیگر را دیده بودند.

در را باز کرد.

اردوان، لاغر و نحیف، روی تخت افتاده بود. پوست صورتش رنگ‌پریده، ولی هنوز هم اقتداری خفته در چشمانش باقی مانده بود.
اکسیژن کوچکی به بینی‌اش وصل بود. وقتی صدای قدم‌ها را شنید، آرام پلک زد.
مارگارت جلو رفت. برای لحظه‌ای هردو فقط به هم نگاه کردند.
بعد، با صدایی خش‌دار گفت:

– «می‌دونستم میای… تو همیشه می‌اومدی، فقط دیر.»

مارگارت لبخند محوی زد.
– «و تو همیشه می‌رفتی، بدون خداحافظی.»

اردوان خندید، ولی سرفه جایش را گرفت.
او نگاهش را به چشمان مارگارت دوخت.
– «سام… خوبه؟»

مارگارت لحظه‌ای مردد ماند، اما بعد با همان صدای آرام و آرامش‌یافته‌ی همیشگی گفت:

– «آره. موفقه. دوست‌داشتنیه… درست مثل پدرش.»

اردوان نگاهش لرزید.
– «کاش یه بار بغلش می‌کردم... کاش بچگیشو دیده بودم.
ولی... شاید همین که تونستم چیزی براش جا بذارم، کافی باشه.»

مارگارت کنارش نشست. دستش را گرفت.
– «تو خیلی چیزا جا گذاشتی… ولی فقط برای اون نبود. برای منم بود.»

سکوت.
دست‌هایشان مثل دو برگ چروک‌خورده در هم قفل شد.

اردوان با چشم‌هایی خسته گفت:
– «مارگارت... منو بخشیدی؟»

مارگارت چشم‌هایش پر از اشک شد. سرش را پایین انداخت.
– «سال‌هاست... هر شب، هم بخشیدمت... هم لعنتت کردم.»

اردوان اشکی آرام از گوشه‌ی چشمش ریخت.
چیزی میان ضعف و تسکین.

– «حقته… ولی تو تنها کسی بودی که عاشقش شدم. و هیچ‌وقت نگفتم، چون ترسیدم از عشق ضعیف شم…»

مارگارت به‌آرامی سرش را روی دست‌های اردوان گذاشت. صدایش آرام و شکسته بود:

– «و من... تمام عمر، از این ترسِ تو، تنها موندم.
ولی حالا دیگه نمی‌ترسم. چون بالاخره اومدم.»

اتاق ساکت شد.
فقط صدای تپش ضعیف مانیتور بود.
و قلبی که بالاخره، بعد از همه‌ی آن سال‌ها… برای چند لحظه با عشق دوباره تپید.

مارگارت که همه‌چی رو روی دوش خودش حمل کرده، حالا در لحظه‌ای که همه‌چیز می‌تونه فروریخته بشه، برمی‌گرده به قلب گذشته‌اش…

نه به‌خاطر دروغ، نه از سر ترحم — بلکه چون عشق، با وجود همه زخم‌ها، هنوز زنده است.

مارگارت کنار تخت ایستاده بود. اردوان خوابش برده بود، اما هنوز نفس‌های کوتاه و بی‌ثباتش، هوای اتاق را سنگین می‌کرد.

نور زرد چراغ مطالعه روی میز، سایه‌ی پیرمرد را کشیده بود روی دیوار.

مارگارت همان‌طور که به او نگاه می‌کرد، قطره‌ای اشک بی‌صدا روی گونه‌اش لغزید.

پیش خودش گفت:

– «تو رفتی... بی‌خداحافظی.

و من موندم… با یه بچه، با یه دل شکسته، با سکوت.

ولی حالا... حالا دیگه نمی‌خوام بذارم تنها باشی.»

صبح روز بعد، پرستار وارد اتاق شد.

مارگارت روی صندلی کنارش نشسته بود، بی‌خواب، اما مصمم.

پرستار گفت:

– «خانم مارگارت، اگه بخواید ما می‌تونیم براتون سرویس اقامت بیمارستانی فراهم کنیم.»

مارگارت لبخندی زد.

– «لازم نیست. من اینجام. کنار همسرم می‌مونم.»

پرستار جا خورد، اما با احترام سر تکان داد.

بعد از رفتن او، مارگارت خم شد، دست اردوان را گرفت. آرام در گوشش گفت:

– «نمی‌دونم چقدر وقت داری،

اما تا وقتی هنوز صدای نفس‌هات هست…

من کنارت می‌مونم.

نه برای جبران…

برای خودمون.»

او به پرستار دستور داد لوازمش را بیاورند. گوشی‌اش را برداشت و به منشی کلینیک در لندن پیام داد:

> «تا اطلاع ثانوی خارج از کشور خواهم بود. جلسات سام رو با دکتر جایگزین هماهنگ کن. فعلاً هیچ‌کس نمی‌دونه کجام.»

او حالا تصمیم گرفته بود:

نه برای گذشته، نه برای دروغ…

بلکه برای «پایانِ در آرامش» باقی‌مانده‌ای که هنوز می‌شد ساختش.

برای اولین‌بار بعد از سال‌ها،

مارگارت دروغ نمی‌گفت.

و چیزی در نگاه بی‌رمق اردوان، وقتی بیدار شد و دید هنوز کنارش نشسته، گفت:

او هم فهمیده

بخش بعدی: آرامشِ ناگهانی

ساعت نزدیک عصر بود.

نور غروب از پنجره‌ی نیمه‌باز اتاق بیمارستان افتاده بود روی ملحفه‌های سفید و صورت تکیده‌ی اردوان.

صدای ملایم دستگاه تنفس، مثل پچ‌پچِ زندگی، فضا را پر کرده بود.

مارگارت کنار تخت نشسته بود. دستی روی دست اردوان، و چشمانش آرام خیره به او.

اردوان چشم باز کرد. نگاهش مدتی طول کشید تا ثابت شود.

وقتی دید مارگارت هنوز آنجاست، لبخندی محو روی لب‌های خشکش نشست. صدایش ضعیف بود اما گرم:

– «تو... هنوز اینجایی؟»

مارگارت سرش را تکان داد.

آهسته، با نرمی یک زمزمه:

– «کجا باید برم؟»

اردوان لب‌هایش لرزید. نگاهش برق زد.

– «فکر نمی‌کردم... واقعاً بمونی. فکر می‌کردم فقط یه خداحافظی باشه. یه لحظه‌ی کوتاه.

اما الان... الان دلم کمتر می‌ترسه.»

مارگارت دستش را فشار داد.

– «من سال‌ها به رفتنت فکر کردم... حالا فقط می‌خوام کنارت باشم، برای موندنت.

هرچند کوتاه… هرچند آخرین بار.»

اردوان پلک‌هایش را بست، اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید. صدایش در نیمه‌خواب آمد:

– «این... بزرگ‌ترین آرامشی‌ـه که از خیلی سال پیش داشتم.

نه پول، نه ملک... فقط همین حضور تو…

همین بودن.»

مارگارت با انگشتانش اشک را از گونه‌اش پاک کرد. پیشانی‌اش را آهسته به دست اردوان تکیه داد.

و هر دو، برای چند دقیقه فقط «بودند».

نه گذشته، نه آینده.

فقط همان لحظه، باهم.

پایان قسمت پنجم

ارت به یری که بخوای، کنارت می‌سازمش.

۲
۰
قدرت قلم
قدرت قلم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید