قسمت چهارم
سکوت سنگینی بینشان افتاده بود. فقط صدای عقربههای ساعت روی دیوار میآمد. مارگارت هنوز بیحرکت نشسته بود، دستها در هم گره خورده، نگاهش دوخته به نقطهای نامعلوم روی زمین.
آریس جرعهای آب خورد. آرام گفت:
– «مارگارت… پدربزرگم چند وقتیه که میدونه داره میره. بیماریش پیشرفتهست… سرطان پانکراس. مدتهاست دکترها گفتن زمان زیادی نداره.»
مارگارت سرش را بلند کرد. نفسش لرزید، اما هنوز خودش را نگه داشته بود.
– «از کی؟… از کی میدونه؟»
– «دقیق نمیدونم. ولی حداقل شش ماهه که مطمئن شده. تو این مدت، بیشتر ساکت شده بود. انگار داشت خودش رو آماده میکرد که… بره، ولی بیسروصدا.»
مارگارت لحظهای پلک زد. صدایش آرام و لرزان بود:
– «اون همیشه همین بود… حرف نمیزد. همهچیو توی خودش میریخت. حتی درد.»
آریس گفت:
– «این بار اما… انگار خواست یه کار درست بکنه. میخواست سام بدونه کیه. خواست تو بدونی… خواست من بیام.»
مارگارت پوزخندی تلخ زد، اشکش بالاخره چکید.
– «ولی خیلی دیر اومدی، آریس... خیلی دیر.»
آریس آهی کشید.
– «میدونم. اما هنوز نرفته. هنوز وقت هست.»
مارگارت به دیوار روبهرو خیره شد. بعد بلند شد، قدمزنان رفت به سمت پنجره، پشت به آریس ایستاد.
– «اون مرد، با اینکه هیچوقت کنارمون نبود… ولی همیشه سایهش با ما بود. سام… اونو فقط بهعنوان یه نیکوکار میشناسه. یه اسمِ دور... حالا اگه بفهمه که اون مرد، پدرشه؟ و حالا داره میمیره؟… نمیدونم چی میکنه.»
آریس از پشت گفت:
– «به نظرم… باید قبل از اینکه خیلی دیر بشه، خودت بری پیشش.»
مارگارت برگشت. نگاهش محکمتر شده بود.
– «میخوام برم. همین هفته. من باید برم. باید روبهروش بشینم، حتی اگه حرفی نزنه. باید ازش بپرسم… چرا؟ باید بهش بگم… بخشیدمش، حتی اگه سام نبخشه.»
آریس سری تکان داد. لبخندی کمرنگ نشست گوشهی لبش.
– «فکر کنم اون منتظر همینه… که یهبار دیگه، تو رو ببینه. نه بهعنوان سایهی گذشته… بهعنوان زنی که هنوز اهمیت داره.»
مارگارت اشکهایش را با دستمالی جمع کرد، اما این بار لبخندی آرام روی لبش بود.
– «آریس… ممنونم که اومدی. این سفر برای من، فقط دریافت یه وصیتنامه نبود. یه زخم قدیمی رو هم باز کرد... شاید هم شفا داد.»
آریس نگاهش را از پنجره به او دوخت.
– «امیدوارم هنوز برای شفا دیر نشده باشه.»
آریس از دفتر بیرون آمد.
سالن کلینیک همچنان ساکت بود. منشی با نگاهی کنجکاو اما مؤدب، فقط سری تکان داد و مشغول کارش شد.
هوای بیرون گرفته بود. باران ریزی میبارید. آریس بیهدف چند قدم در پیادهرو قدم زد.
صدای خیابان، ماشینها، مردم… انگار هیچکدامش با حال درونیاش هماهنگ نبود.
احساس میکرد وزن دنیا روی شانههایش افتاده. اما در دلش، چیزی شبیه به آرامش هم بود.
انگار یک مرحله از مأموریتش را انجام داده بود.
دست در جیبش کرد تا موبایلش را درآورد.
صفحه روشن شد.
تماس دریافتی.
پدربزرگ – اردوان فروتن
آریس ایستاد. پلک زد. لحظهای نفسش بند آمد. انگار گوشی سنگینتر از همیشه شده بود.
با دستانی کمی لرزان، تماس را پاسخ داد.
– «سلام پدربزرگ…»
صدای آنسوی خط آرام، گرفته و نفسگیر بود… اما هنوز همان اقتدار قدیمی را داشت:
– «آریس... لندن رسیدی؟»
– «آره… همین چند ساعت پیش.»
مکثی در صدا افتاد.
– «رفتی پیشش؟»
آریس چشمش به آسمان افتاد. قطرهای باران روی گونهاش لغزید، شاید اشک نبود… ولی شبیهش بود.
– «آره. رفتم پیشش.»
– «خب؟... چی گفت؟... فهمید؟»
آریس نفس عمیقی کشید. صدایش آرام بود:
– «مارگارت فهمید… ولی سام هنوز نه.»
اردوان ساکت شد. سکوتش سنگین بود. بعد با صدایی خسته گفت:
– «درستش هم همینه… سام هنوز آماده نیست.»
– «پدربزرگ… مارگارت میخواد بیاد پیشت.»
صدای اردوان لرزید.
مکثی طولانی.
بعد گفت:
– «مارگارت؟... اون… هنوز میخواد منو ببینه؟»
آریس فقط گفت:
– «آره… و فکر کنم تو هم اینو میخواستی. فقط نمیتونستی بگی.»
سکوتی دیگر.
و بعد صدای آرام، شکسته، و شاید برای اولین بار، بیدفاعِ اردوان:
– «فکر نمیکردم... هنوز هم... جایی تو دلش برام مونده باشه.»
آریس با لبخندی غمگین گفت:
– «بیشتر از چیزی که فکر میکنی...»
اردوان آهی کشید، از آن آههایی که تهِ قلب را خالی میکند.
– «بگو بیاد. قبل از اینکه خیلی دیر بشه.»
تماس تمام شد. آریس ایستاد، گوشی را پایین آورد و به آسمان نگاه کرد.
نه فقط باران میبارید، انگار دل یک خانواده هم داشت کمکم خالی میشد... برای باز شدن
اردوان در خیالاتش گم شد
فلاشبک – لندن / ۲۸ سال پیش / یک بعدازظهر بارانی
باران ریز اما مداوم، روی سنگفرشهای خیس خیابان «ناتینگهیل» میرقصید. هوا بوی قهوهی تازه و کتابهای کهنه میداد.
اردوان، مردی جوان و خوشپوش، با پالتوی طوسی و چمدان چرمی، مقابل یک کتابفروشی قدیمی ایستاد.
تابلویی چوبی و رنگپریده بالای در نوشته بود:
"Margaret's Book Haven"
پناهگاه کتابهای مارگارت.
در را باز کرد. صدای زنگ کوچکی بلند شد.
داخل مغازه، بوی کاغذ، چوب و دمنوش گلگاوزبان، فضا را پر کرده بود. دیوارها از کتاب پر بود و نور زردرنگ آباژورها، گرمایی دلنشین به آن عصر خاکستری میداد.
و آنجا…
مارگارت، با لباس پشمی سورمهایرنگ، موهایی که پشت سر بسته بود و عینک گرد کوچک روی چشم، کنار میز پذیرش نشسته بود. داشت کتابی را میخواند و زیر لب یادداشت میکرد.
تا چشمش به اردوان افتاد، لبخند زد.
لبخندی بیتکلف، بیدلیل… از آن لبخندهایی که انگار جرقهای در هوا میزنند.
اردوان گفت:
– «سلام… دنبال یه کتاب خاص میگردم. ولی شاید بیشتر از کتاب… دنبال یه لحظهی فرار از این بارون لعنتیام.»
مارگارت با لحن شوخ اما لطیفی گفت:
– «اینجا هم فقط کتاب داریم، هم پناه از بارون. ولی لحظهی فرار، به خودتون بستگی داره.»
اردوان خندید.
– «پس انگار جای درستی اومدم.»
نگاهش افتاد به تابلویی روی دیوار که با خطی لطیف نوشته بود:
"Books are where souls meet."
(کتابها جاییاند که روحها به هم میرسند.)
انگار تقدیر، همین حالا داشت رخ میداد.
مارگارت گفت:
– «اسم کتابی که دنبالشین رو میدونید؟»
اردوان چند لحظه فکر کرد. بعد لبخند زد و گفت:
– «نه… ولی شاید، اگه اجازه بدین، یکی از شما بگیرم.»
مارگارت لحظهای جا خورد. لبخندش پررنگتر شد، اما این بار پشتش کمی تپش قلب بود.
– «شما... ایرانی هستین؟»
– «بله، اردوانم. اردوان فروتن. برای یک پروژهی اقتصادی اومدم لندن. ولی فکر کنم یه چیز خیلی اقتصادیتر اینجاست…»
مارگارت ابرو بالا انداخت:
– «چی مثلاً؟»
– «دل.»
خندهی نرم مارگارت در فضای مغازه پیچید. مثل موسیقی بیکلامی که از ته دل بلند شود.
او گفت:
– «من مارگارتم. صاحب این کتابفروشی. و... ظاهراً از امروز، فروشندهی دل هم شدیم.»
نگاهشان برای چند ثانیه در هم قفل شد.
همانجا، میان کتابها، باران، و عطری گنگ از گذشته و آینده…
چیزی متولد شد.
نه فقط یک عشق، بلکه قصهای که تا سالها بعد، فراموش نشد. حتی اگر جدایی آمد. حتی اگر سکوت کشید.
اما هیچوقت خاموش نشد..
خب... بریم سراغ ادامه، جایی که حقیقت پشت لبخند مارگارت ترک برمیداره:
بازگشت به حال – دفتر مارگارت / چند دقیقه بعد از رفتن آریس
مارگارت هنوز پشت میز ایستاده بود. دستش روی پوشهای بود که از اردوان رسیده بود، اما نگاهش به نقطهای دور در پنجرهی بارانی گره خورده بود.
صدای در زدن منشی آمد.
– «خانم مارگارت، همهچی خوبه؟»
مارگارت با صدایی آهسته گفت:
– «بله عزیزم... همهچیز خوبه.»
اما در دلش میدانست:
هیچچیز خوب نیست. از این لحظه، همهچیز داره از هم میپاشه.
او آرام روی صندلی نشست. دستهایش را در هم گره کرد.
ذهنش پر شد از گذشته.
۲۸ سال پیش...
زمانی که با اردوان آشنا شد، دلباخته بود. اما خیلی زود فهمید اردوان مردیست از دنیایی دیگر.
و بعد، وقتی رفت...
او تنها ماند.
تنها، باردار نبود.
اما زمانی که "سام" از رابطهای دیگر متولد شد، یک تصمیم خطرناک گرفت:
بگذار باور کند این بچه از اوست.
نه برای پول.
نه فقط از روی ترس.
بلکه از جایی از دلش که میخواست هنوز بخشی از اردوان را نگه دارد... حتی اگر ساختگی باشد.
و حالا، پس از سالها سکوت، حالا که مرگ در راه است و همهچیز دارد افشا میشود…
مارگارت دیگر نمیداند چگونه این دیوار شیشهای را نگه دارد.
با خودش زمزمه کرد:
– «اگه بفهمن سام پسرش نیست...
اون همه ارث؟ اون وصیت؟ اون کلینیک؟
هیچکدوم دیگه بهش تعلق نداره... و سام… از همهچیز سقوط میکنه.
پسرم هیچوقت اینو نمیفهمه. نمیپذیره. نابود میشه...»
اشک روی گونهاش چکید.
اما نه اشک عشق، نه اشک دلتنگی...
اشک ترس بود.
مارگارت، حالا اسیر دروغی بود که خودش ساخته بود.
نه میتوانست ادامهاش دهد...
نه جرات داشت به حقیقت اعتراف کند.
همان لحظه، موبایلش زنگ خورد.
شماره ناشناس.
با دست لرزان گوشی را برداشت.
صدای آرام اما محکم آریس پشت خط بود:
– «مارگارت... من یه چیزی فهمیدم.
میخوام مستقیم از خودت بپرسم…
سام واقعاً پسر پدربزرگمه؟»
مارگارت نفسش برید.
دنیا برای چند ثانیه از حرکت ایستاد.
مارگارت گوشی رو با مکثی سنگین کنار گوش نگه داشت. صدای آریس هنوز توی خط بود:
– «مارگارت...
میپرسم: سام واقعاً پسر اردوانه؟»
لحظهای سکوت…
مارگارت پلک زد. دستش لرزید. اما انگار صدای درونی که سالها باهاش زندگی کرده بود، دوباره توی ذهنش گفت:
«نه الان... نه حالا... نه وقتیکه همهچی به مو بنده.»
نفس عمیقی کشید و با صدایی محکمتر از درون شکستشدهاش گفت:
– «بله، آریس. سام پسرشه. نمیدونم چرا چنین سوالی اصلاً تو ذهنت اومده… ولی اگه قراره به مردی که در آستانهی مرگه، شک کنیم، پس دیگه چی از آدمیت مونده؟»
آریس چیزی نگفت. سکوتش ترسناک بود. مارگارت ادامه داد:
– «اردوان شاید پدر خوبی نبود، ولی این یکی حقیقت داره… سام بچهشه. اینو همیشه بدون.»
تماس قطع شد.
مارگارت گوشی را پایین گذاشت. دستهایش میلرزید.
آهسته زمزمه کرد:
– «ببخش آریس… اما این یه رازه که باید با من دفن شه.»
او بلند شد. رفت سمت آینه.
نفس عمیقی کشید و لبخندی مصنوعی روی لب آورد.
چند قدم آنطرفتر، روی میز، پاسپورتی باز بود.
در کنارش، دو بلیت پرواز به مقصد ، فرانسه.
مارگارت با صدایی نرم برای خودش گفت:
– «ژان... بالاخره بعد از اینهمه سال، میبینمت. کاش هنوز... تو همون آدمی باشی که منو میفهمید.»
ژان، مردی فرانسوی با گذشتهای پر از شعر و شراب و شبهای پاریسی... کسی بود که مارگارت قبل از آشنایی با اردوان، عاشقش شده بود.
اما زندگی، او را سمت اردوان برد.
و حالا که اردوان در مسیر خاموشی بود…
مارگارت داشت راهی بازگشت به عشقی میشد که فکر میکرد شاید هنوز جایی در دل دنیا برایش مانده باشد.
او به آرامی شروع کرد به بستن چمدان. لباسها را تا میزد، عطر محبوبش را درون ساک گذاشت، و نگاهی به عکس سام انداخت.
زمزمه کرد:
– «پسرم… من برای تو دروغ گفتم، برای تو ساختم، برای تو موندم.
اما حالا… یه بار باید برای خودم برم.»
پایان قسمت چهارم