قسمت سوم
آریس هنوز درگیر جملهی آخر نامه بود که در اتاق یکباره باز شد و نارنج خانم با پاکتی در دست، آرام وارد شد.
– «اینم گفتن بعد از خوندن نامه، بهت بدم عزیزم.»
آریس با ابروهای درهم، پاکت را گرفت. هنوز ذهنش درگیر اسمها و اعتراف پدربزرگ بود.به آرامی پاکت دوم را باز کرد.
داخلش یک بلیت پرواز بود.
تهران – لندن / جمعه، ساعت ۶:۴۵ صبح / به نام: آریس فروتن
کنارش یک یادداشت کوتاه با دستخط آشنای پدربزرگ:
آریس جان،
اگه این نامه رو میخونی، یعنی پذیرفتی که بار این راز رو به دوش بکشی.
تاخیر جایز نیست. مارگارت منتظر نیست… اما سزاوار دانستنه.
فراموش نکن، نه به عنوان نوهی من، بلکه به عنوان کسی که روزی باید حافظ نام فروتن باشه، این وظیفه با توئه.
– اردوان»
آریس لحظهای خشکش زد. تا جمعه؟ یعنی فقط چند روز فرصت داشت تا برای دیدن زنی که کل وجودش را زیر سوال برده بود، آماده شود؟ زنی که معشوقهی پدربزرگش بود... و مادرِ برادری نادیده.
با عجله نامه را دوباره خواند. ذهنش پر شده بود از سوال:
سام چطور آدمیه؟ اصلاً میدونه وجود آریس رو؟
مارگارت... او در مورد آریس چی فکر میکنه؟ آیا نفرتی در دل دارد یا پنهانی منتظر این روز بوده؟
آریس به تقویم دیواری نگاه کرد. جمعه خیلی دور نبود.
و در دلش گفت:
– «پس... قراره این هفته، همهچیز تغییر کنه.»
آریس در سکوت چمدان را بست. خانوادهاش بهانه را پذیرفته بودند؛ گفته بود سفرش برای بازدید از یک گالری هنریست که مدتها منتظر دیدنش بوده.
هیچکس شک نکرد. چه کسی ممکن بود فکر کند در دل این سفر، رازی مدفون شده در سه دهه قرار دارد؟
هواپیمای لندن، بوی باران و گذشته را با خودش آورد.
خانهای که زمانی ملک پدربزرگش بود، حالا به نام خودش ثبت شده بود. همانقدر باشکوه، همانقدر ساکت... اما عجیبتر از همیشه. انگار دیوارهای این خانه، صدها قصه پنهان را در خود نگه داشته بودند.
چمدانش را در اتاق طبقهی بالا گذاشت، دوش کوتاهی گرفت و پس از نوشیدن قهوهای تلخ در آشپزخانهی سرد و سنگی، نگاهی به نامه انداخت.
آدرس هلدینگ فروتن – شعبه لندن
طبقهی دهم یکی از برجهای مالی در ناحیهی مرکزی شهر.
دلش قرص نبود، اما تردید را پشت نگاه جدیاش پنهان کرد.
سوار تاکسی شد. چشم از شیشهی خیس برنداشت.
در دلش تکرار میکرد:
– «به خاطر پدربزرگ… به خاطر حقیقت…»
وقتی به ساختمان رسید، آسمان لندن هنوز بارانی بود. از آسانسور بالا رفت. با هر طبقهای که گذشت، ضربان قلبش تندتر میشد.
در طبقهی دهم، در شیشهای با لوگوی هلدینگ فروتن، مقابلش ایستاده بود. در را باز کرد. فضای مدرن، رسمی، سرد و در عین حال آشنا.
زنی با لبخند رسمی نزدیک شد.
– «سلام، میتونم کمکتون کنم، خانم؟
آریس برای لحظهای مکث کرد. بعد با صدایی آرام گفت:
– «بله… من اومدم تا با کسی صحبت کنم. اسمم آریس فروتن هست… نوهی آقای اردوان فروتن.»
سکوت...
زن دیگر لبخند نمیزد.
انگار نام "فروتن" چیزی را در ذهنش روشن کرده بود. آهسته گفت:
– «لطفاً همینجا منتظر بمونید، آقای فروتن... بهشون خبر میدم که اومدید.»
آریس ایستاد. نگاهی به اطراف انداخت. تابلوهای مدرن، مجسمهای مینیمال، و در انتهای سالن... یک عکس بزرگ از پدربزرگش.
لبخند کمرنگی زد.
همهچیز تازه داشت شروع میشد.
در دفتر منشی، زن جوان پس از چند لحظه بازگشت و گفت:
– «آقای دکتر سام مشغول مشاورهست، ولی شما میتونید تشریف ببرید. لطفاً از این طرف.»
آریس با سری آرام و چهرهای بیاحساس وارد راهرو شد. دیوارها پر از گواهینامههای پزشکی، افتخارات علمی و قابهای مدرن بودند. اسم «دکتر سام الکساندر» با فونتی شیک بر روی در اتاق حک شده بود.
آریس نفس عمیقی کشید. دستش را روی دستگیره گذاشت.
در را باز کرد.
سام، مردی بلندقد و خوشپوش، با روپوش سفید، پشت میزش نشسته بود. چهرهای آرام، جدی و متمرکز داشت. تا نگاهش به آریس افتاد، لبخند مؤدبانهای زد:
– «سلام... بفرمایید. لطفاً بشینید. شما باید... دوشیزه فروتن باشید؟»
قبل از اینکه آریس پاسخی بدهد، در اتاق ناگهانی باز شد.
مارگارت.
موهایی خاکستریشده اما هنوز شکیل، چهرهای جذاب و نگاه تیز. وقتی چشمش به آریس افتاد، لحظهای در جایش خشکش زد. اما خیلی سریع به خودش مسلط شد.
با صدایی محکم اما کنترلشده گفت:
– «سام عزیزم، میشه برای چند دقیقه ما دو نفر تنها باشیم؟»
سام کمی جا خورد، اما با لبخند گفت:
– «حتماً مامان. من توی اتاق مشاورهام.»
و از در بیرون رفت.
در بسته شد.
مارگارت لحظهای به آریس خیره ماند. بعد با صدایی که حالا نرمتر و کملرزتر شده بود گفت:
– «تو... آریسی. نه؟»
آریس فقط سری تکان داد.
مارگارت به سمت پنجره رفت، پرده را کنار زد. انگار نیاز داشت به چیزی بیرون از اتاق خیره شود تا بتونه صحبت کند.
– «سام هیچچیز نمیدونه. برایش اردوان فقط یه مردِ نیکوکار بوده که از دور، از طریق وکیل، گاهی هزینهها و شهریههاشو میداده. من بهش نگفتم. اردوان هم نخواست که بدونن.»
بعد برگشت، مستقیم به چشمهای آریس نگاه کرد.
– «اومدی که بگی حقیقت چیه؟ یا فقط اومدی وصیت رو برسونی؟»
آریس لحظهای سکوت کرد. صدایش آرام بود ولی محکم:
– «شاید هردو.»
مارگارت کمی جلو آمد، نفس عمیقی کشید و گفت:
– «پس قبل از اینکه چیزی به سام بگی... اول باید بدونی حقیقت، فقط یه طرف ماجرا نیست. اردوان رفت... اما خیلی چیزها هنوز باقی مونده. و اگر سام الان اینو بفهمه، ممکنه همهچیز از دست بره.»
او به کمدی رفت، از آن پوشهای بیرون آورد و گذاشت روی میز.
– «اگه واقعاً میخوای بدونی چی بوده و چرا... اینو بخون. بعدش تصمیم بگیر. ولی قسم میخورم، هیچوقت از اردوان چیزی نخواستم... و سام هم فقط یه پسر سادهست، دنبال آرامش.»
آریس به پوشه نگاه کرد. حس میکرد لب پرتگاهی ایستاده.
در ذهنش پیچید:
"آیا حقیقت همیشه همون چیزیه که باید گفته بشه؟ یا بعضی وقتا باید باهاش زندگی کرد... نه افشا
پوشهی مهر و مومشده
آریس با دستانی لرزان پوشه را باز کرد. داخلش چند برگ کاغذ بود، به خط پدربزرگش، دقیق و منظم.
روی اولین صفحه نوشته شده بود:
"برای مارگارت... و سام، اگر روزی دانست"
آریس نگاهی به مارگارت انداخت. او هنوز ایستاده بود، چهرهاش جدی اما بیخبر.
آریس شروع کرد به خواندن متن صفحه اول، صدایش فقط برای خودش شنیده میشد:
مارگارت عزیز،
اگر این نامه را میخوانی، یعنی روزی فرا رسیده که دیگر من نیستم تا در سایه پنهان بمانم.
شاید بپرسی چرا هیچوقت برنگشتم... چرا نگذاشتم سام بداند پدرش کیست.
راستش، برای مردی مثل من، که همیشه قدرت و اقتدار داشته، پذیرشِ ترس، سختترین کار دنیاست.
من ترسیدم. از نگاه دیگران، از قضاوتها، از فروریختن تصویری که ساختم.
اما نه تو مقصر بودی، نه سام. گناه فقط مال من بود.
سام، پسری فوقالعاده شده. از دور دیدمش، خواندم، شنیدم، افتخار کردم...
و در تمام این سالها، تنها چیزی که نگذاشت قلبم آرام بگیرد، همون نبودنِ کنار شما بود.
مارگارت، من بیمارم. خیلی وقت است. دکترها گفتند که چیز زیادی نمانده.
و حالا... زمان پایان بازیست.
وصیتنامهام را نوشتم. بخشی برای سام، بخشی برای تو.
اما باور کن، اینها فقط تلاش کوچکیست برای جبران...
نه مال، نه ملک، نه کلینیک، نه سهام... هیچکدام اندازهی یک «پوزش واقعی» نیستند.
اگر هنوز در دلِ تو، چیزی از گذشته مانده...
مرا ببخش.
اردوان
آریس دست از خواندن برداشت. نفس در سینهاش حبس شده بود. مارگارت هنوز نمیدانست.
آهسته پوشه را بست. نگاهی آرام اما سنگین به زن مقابلش انداخت.
مارگارت پرسید:
– «چی نوشته بود؟»
آریس چند لحظه سکوت کرد... بعد گفت:
– «اون... خیلی چیزا رو گفته. ولی یه چیز مهمتر... اون مریضه، مارگارت. حالش خوب نیست... و شاید برای همین، حالا وقتشه که همهچیز روشن بشه.»
مارگارت عقب رفت. به صندلی پشت سرش تکیه داد. دست روی سینهاش گذاشت، نفسش گرفت.
صدایش شکست:
– «مریضه؟!… چرا هیچوقت بهم نگفت؟…»
اشک در چشمانش حلقه زد، اما سعی کرد کنترلش را حفظ کند.
آریس در دلش گفت:
حالا تو هم شکستی درست مثل من
پایان قسمت سوم
"و حالا، تو هم شکستی، درست مثل من."