ویرگول
ورودثبت نام
قدرت قلم
قدرت قلم
قدرت قلم
قدرت قلم
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

خانه ای که در آن زندگی نمی کردیم

قسمت دوم

صبح روز بعد خبری از حاج اردوان نبود

به نارنج خانم (خدمتکار) گفته بود تا بهمون بگه

نارنج: حاج اردوان صبح زود رفتن گفتن که نیازی نیس برید پیششون فعلا به کارا برسید و اگه مشکلی پیش اومد زنگ بزنید

بعد از رفتن همه سر کار نارنج خانم یه نامه بهم داد که با خوندنش تمام بدنم سست شد


نامه‌ای از پدربزرگ فروتن

به تو، نازنین نوه‌ام،

می‌دانم که نبود ناگهانی من در صبح امروز، تو و دیگران را متعجب کرده. اما سال‌هاست باری بر دوش من سنگینی می‌کند که دیگر توان نگه‌داشتنش را ندارم. حالا زمان آن رسیده که حقیقتی را با تو در میان بگذارم که ممکن است نگاهت را به من، به گذشته‌مان، و حتی آینده‌ات تغییر دهد.

بیش از سه دهه پیش، در سفری کاری به لندن، با زنی آشنا شدم. نامش مارگارت بود؛ زنی باوقار، مهربان و خردمند. آن روزها احساساتم را پشتِ مسئولیت‌هایم پنهان کردم، اما زندگی راه خودش را می‌رود، حتی اگر ما از آن چشم بپوشیم.

مارگارت و من، صاحب پسری شدیم... سام. امروز ۲۶ سال دارد. او پزشکی توانا در زمینه‌ی زیبایی و جراحی ترمیمی‌ست. مردی شریف، مستقل و آرام. هرگز نخواستم این حقیقت را از شما پنهان کنم، اما موقعیت، آبرو، و از همه مهم‌تر، ترس... مانعم شد.

اکنون تصمیمی گرفته‌ام که شاید برای تو غیرقابل درک باشد: کلینیک تخصصی من در لندن، از این پس متعلق به سام خواهد بود. همچنین بیست درصد از سهام اصلی من در هلدینگ فروتن، به نام مادرش، مارگارت، منتقل خواهد شد.

و حالا مهم‌ترین بخش این نامه:

تا زمانی که من، اردوان فروتن، زنده‌ام، هیچ‌کس نباید از وجود سام و مارگارت خبردار شود. این راز، فعلاً باید در دل تو بماند.
و این تویی، آریس عزیزم، که وظیفه‌داری در زمان مشخص‌شده، وصیت‌نامه را شخصاً به دست مارگارت برسانی.

این تنها اعتماد من به توست... و سنگین‌ترین امانت عمرم.

با تمام قلبم،
پدربزرگت
اردوان فروتن

آریس بهت‌زده به نامه خیره مانده بود. انگار کلمات روی کاغذ داشتند زهرشان را آرام‌آرام توی جانش می‌ریختند. دستش کمی می‌لرزید. و نگاهش بین واژه‌ها عقب‌جلو می‌رفت، انگار امید داشت چیزی را اشتباه خوانده باشد.

سام؟ برادر ناتنی؟ مارگارت؟ لندن؟

انگار تکه‌هایی از پازل زندگی پدربزرگش، که همیشه محکم و بی‌نقص به نظر می‌رسید، حالا یکی‌یکی می‌افتادند و تصویری تازه و بیگانه شکل می‌دادند.

نفس عمیقی کشید. قلبش به شدت می‌کوبید.

– «چرا من؟ چرا به من گفتی؟»

زمزمه‌ای زیر لب بود، بیشتر برای خودش.

او همیشه فکر می‌کرد نزدیک‌ترین نوه‌ به پدربزرگه، چون شبیه‌ترین‌شان بود. حالا می‌فهمید که این نزدیکی، فقط محبت نبود؛ انتخابی بود... برای امانتی بزرگ.

آریس بلند شد. نامه را با دو دست گرفت، آن را دوباره تا کرد و با دقت در جعبه‌ی چوبی کوچکی که روی میز بود، گذاشت. نگاهش به بیرون پنجره افتاد. آسمان مثل دلش، گرفته بود.

از این لحظه به بعد، دیگر فقط نوه‌ی اردوان فروتن نبود...

او نگهبان یک راز بود. رازِ یک زندگی پنهان

پایان قسمت دوم


اگر خواستی ادامه‌ی داستان، واکنش آکمکت کنم.

زندگی
۱۱
۲
قدرت قلم
قدرت قلم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید