وجودم مثل کوره داغه.قفسه سینه و قلبم به قدری میسوزن که انگار با چاقو بریدی و روش آبلیمو و فلفل ریختی. همینقدر دردناک و عذاب آور.
خوابیده بودم و وقتی بیدار شدم،همه جا تاریک شده بود.بازم پرت شدم تو چاه غم و درد،چشمام هیچ چیزو نمیبینه. ذره های تاریکی حتی مولکول های اکسیژن رو هم بلعیدن. هوا سنگینه و ریه هام از کمبود اکسیژن دارن میسوزن.
احساس خفگی بهم دست میده و به سرعت بلند میشم.دستمو میبرم سمت گلوم و محکم فشارش میدم. این گلوله ی توی گلوم چیه؟ به خاطر نبود اکسیژنه یا بغضه؟
کورمال کورمال حرکت میکنم و دستم رو دراز میکنم به امید پیدا کردن و گرفتن ریسمان امید و زندگی. ریسمان نجاتم.چرا کسی طنابی نمیفرسته سمتم؟ مگه نمیشنون صدامو که همش دارم جیغ میزنم و کمک میخوام؟صدای خس خس سینمو نمیشنون که دارم خفه میشم؟مگه نمیبینن گم شدم؟ اصلا دنبالم نگشتن؟جای خالیمو حس نکردن؟ مگه نمیدونمم از تاریکی میترسم و الان تو چاه گیر کردم؟
دستم به چیزی برخورد میکنه.طنابه!محکم میگیرمش.حرکتی نمیکنه. مدت طولانی ای میگذره.هیچ خبری نیست.
میندازمش دور گردنم.میشینم و زانوهامو بغل میکنم و سرمو میذارم رو زانوهام.
طناب حرکت ریزی میکنه و به سمت بالا کشیده میشه.چقدر دیر و چقدر نابه جا.
دس و پاهام شل میشه و لذتی وجودم رو فرامیگیره.خودمو تسلیم این لذت میکنم.
___؛___