حمیدرضا رضوانی اول
حمیدرضا رضوانی اول
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

سرانجام عشقم را در آغوش کشیدم

بچه که بودم دایم چشمم توی لباسای داداشم بود. آخه اون زمانا رسم بود داداش کوچیکه لباسای داداش بزرگه رو بپوشه! منم عید تا عید چشم میکشیدم کی داداشم قد میکشه و بزرگ میشه تا بتونم اون تیشرت سفیده یا شلوار لی آبی خوشرنگشو به غنیمت بگیرم. حتی بعضی وقتا توی عالم بچگی گوشتای غذام رو میدادم داداشم بخوره تا زودتر چاق و لباساش براش تنگ شه... چه روزگاری بود، گوشت هم که میخوردیم مثل الان نبود، گوشتآب بود بجای آبگوشت...

خدایی همینقدر، بیشتر، گوشت میذاشتن تو کاسمون
خدایی همینقدر، بیشتر، گوشت میذاشتن تو کاسمون

بزرگتر که شدم، یعنی خیلی بزرگتر، در حدی که یک زن و دو تا بچه داشتم! تاریخ تکرار شد. همسرم، تاج سرم، که همه چیزای خوب اول مال اونه، یک سامسونگ A50 خرید، منم با گوشی سامسونگ j3 با بدبختی روزگار میگذروندم! البته نه که گوشی بدی باشه، ولی خوب حافظش ۸ گیگ بود و برای من که دوست داشتم دایم اپلیکیشن های جدید رو نصب و امتحان کنم واقعا جوابگو نبود و گذاشتن کارت حافظه هم مشکل رو حل نکرد.

(نمیدونم چرا برخی اپلیکیشن ها دوست ندارن وارد کارت حافظه بشن و دودستی به گوشی میچسبن، عین پسر کوچیکم که ول کن مامانش نیست! )

پسر بزرگترم، هم که سیزده سالشه و تازه دبیرستانی شده با گوشی قبلی من که سامسونگ s3 هست اوضاعش از منم خرابتر بود، چون گوشیش +H بود و من، یعنی پدرش، باید در می اومدم تا بتونه یه فایل برای معلمش ارسال کنه!

پسر کوچیک شیش ساله که بالا پایین هممون رو فحش میده و اگر کاری که میخواد رو به حرف نکنیم همه چیز رو بهم میریزه هم قوز بالا قوز شده و آویزون گوشی های ما بود...

پسر کوچیکم، وقتی داداشش گوشیشو بهش نمیده!
پسر کوچیکم، وقتی داداشش گوشیشو بهش نمیده!

القصه، یک شب سرد پاییزی کورونایی که بچه ها خواب بودن برق ها رو خاموش کردم و یواش به خانومم گفتم بیاد تو اتاق. سریع رفتم و یک شمع روشن کردم و بعد آروم با هم رفتیم تو اتاق و وقتی مطمئن شدیم که بچه ها خوابن در رو بستم و دستهام رو به کمرم زدم و جلوی همسرم که لبه ی تخت نشسته بود قرار گرفتم و بهش اشاره کردم! سرش رو تکون داد یعنی: منظورت چیه؟ با دست اشاره کردم اما باز هم نفهمید، با چشم اشاره کردم نفهمید، با سر اشاره... که گفت: کووووفت چی میگی؟؟؟ آروم گفتم: عززززیزم وقتشه! گفت: وقت چی؟ گفتم: وقتشه که گوشی هامون رو ارتقا بدیم! همسرم با خوشحالی گفت: با کدوم پول؟؟؟

دیگه بقیش رو نمیگم وقتتون گرفته میشه. این همون شمعه است که روشن کردم
دیگه بقیش رو نمیگم وقتتون گرفته میشه. این همون شمعه است که روشن کردم


امروز ما یک خانواده خوشحال و تا خرخره زیر قسط هستیم. چون همسرم یک گوشی جدید خریده. من سرانجام عشقم رو در آغوش کشیدم و بدون اینکه مجبور بشم گوشت های غذام رو بهش بدم صاحب سامسونگ A50 اون شدم. پسرم صاحب یک تبلت سامسونگ Tab A شد و پسر کوچولوم هم سامسونگ J3 من رو تصاحب کرد...

#روایتگرباش





روایتگرباش
سی سال زیر زمین ریشه می دواندم. حالا وقت بیرون آمدن است...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید