حمیدرضا رضوانی اول
حمیدرضا رضوانی اول
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

قهرمان، دور مچ دستم!

اون شب نون برای خوردن نداشتیم! اما به آخرین مدل همراه مسلح بودیم. مثل چهار تا قهرمان!!!
اون شب نون برای خوردن نداشتیم! اما به آخرین مدل همراه مسلح بودیم. مثل چهار تا قهرمان!!!


چه حالی میده واقعا!

تا حالا همچی حسی رو تجربه نکرده بودم. خوب حالا هتل کالیفرنیا... انگشتام، روی سیم های فلزی، با هنرمندی بالا و پایین میرفت و آوای موسیقی تار و پود روانم رو قلقلک میداد. ناخودآگاه شروع کردم به خوندن. یک بزرگراه تاریک وسط بیابون...

تا آخر آهنگ دووم نیاوردم. حالا باران نوامبر... یک بوس گنده از قهرمان کردم و ادامه دادم... حسابی توی حس فرو رفته بودم و تمام آهنگ هایی رو که از بچگی حفظ کرده بودم رو پشت سر هم میخوندم...

اووو... متالیکا... خون تازه ای به زمین میریزد... خدایا سیر نمیشم از این دستکش جادویی.

خوب برای منی که تا حالا حتا یه دونه آهنگ هم با هیچ سازی یاد نداشتم بزنم نواختن این آهنگ های رویایی اونم با گیتار الکترونیک سقف آرزوهام رو جر داده بود... با عجله بند رو از دور گردنم باز کردم و گیتار رو روی میز گذاشتم و از فروشنده پرسیدم: دیگه چی؟

فروشنده نگاهی کرد و گفت: نقاشی هم دوست داری؟ گفتم: عاشق هر چی کار هنری ام...

خوب پس حالا این دستکش رو دستت کن و به یک تصویر خیالی فکر کن و بکش. چشم هام رو بستم و بعد هم قلم رو در دستم گرفتم و دستم ناخودآگاه روی تابلو به حرکت در اومد. باورکردنی نبود! خواب دیشب که توی ذهنم اومده بود داشت با جزییات روی سطح سفید نقش میبست. اشک توی چشم هام جمع شده بود...

فروشنده گفت: تازه میتونی در عرض یک هفته به هر زبان دنیا که بخوای کامل مسلط بشی. فقط کافیه وارد تنظیمات بشی و روی زبونی که میخوای کلیک کنی!

باقی صحبت های فروشنده رو گوش نکردم و مثل دیوانه ها از در مغازه بیرون زدم و برای یک تاکسی که در حال پرواز بود دست تکون دادم. وقتی به خونه رسیدم سریع وارد شدم و تند تند برای همسرم که از دیدن من شوکه شده بود از موبایل هوشمند تعریف کردم. همسرم که گیج شده بود دستهام رو گرفت و روی مبل نشوند، بعد هم یک لیوان آب آورد و داد دستم و گفت: حالا با آرامش بگو ببینم چی شده؟

آب رو تا ته سر کشیدم و گفتم: باورت نمیشه. امروز برای عوض کردن گوشیم به فروشگاه رفته بودم. میدونی سامسونگ، نسل جدید همراهش رو عرضه کرده؟ باهاش میتونی پرواز کنی!

همسرم که تعجب کرده بود گفت: واقعا؟!!!

نه. پرواز که نه! ولی کاملا هوشمنده، از هر انسانی که دیدی داناتر... و از هر چیزی که توی عمرت دیدی خواستنی تر...!

همسرم اخمی کرد و بهم خیره شد... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: ببین این گوشی مثل یک دستبند دور دستت بسته میشه، کنترل و تنظیم تمام بدنت در بهترین حالت ممکن و تبدیل شدن به یک منشی کامل که کاملا کارهات رو مدیریت میکنه از کمترین کارهاشه! باهاش میتونی بوسیله یک دستکش مخصوص تمام آهنگ های دنیا رو با هر سازی بنوازی، میتونی بهترین نقاشی های دنیا رو بکشی، بدون خوندن حتی یک کلمه، زبانی جدید رو به ضمیر ناخودآگاهت منتقل کنی، میتونی لباس مخصوصی به تن کنی و فقط به مدل لباست و رنگش فکر کنی، همون لحظه به شکلی که خواستی در میاد، میتونی بهترین اشعار دنیا رو بسرایی و روش آهنگ خودت رو بزاری و پخش کنی. میتونی باهاش کلی پول در بیاری...

همسرم که بهت زده به من نگاه میکرد دستهاش رو به هم گره کرده و چشم هاش برق میزد و چند لحظه بعد حرف من رو قطع کرد و پرسید: ببینم هزینش چقدره؟ میتونیم بخریم؟

من که مشغول دادن آگهی در سایت فروش لوازم دست دوم بودم گفتم: باید خونه و ماشین و لوازم رو بفروشیم و یک جفتش رو بخریم. اون دو تا کوله رو بیار و لوازم ضروری رو توش بریز. ما سبک زندگیمون رو عوض خواهیم کرد.

و همسرم ادامه داد:

ما، دو تا کوله به دوش، به همراه دو تا قهرمان دور مچ دستهامون، دنیا رو به تسخیر خودمون در خواهیم آورد...

#روایتگرباش

روایتگرباش
سی سال زیر زمین ریشه می دواندم. حالا وقت بیرون آمدن است...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید