Elh
خواندن ۴ دقیقه·۲۳ روز پیش

از بیمارستان(۱)

جلسه اول کارآموزی ما توی بخش درمانگاه عمومی بیمارستان انجام می شد و از اونجایی که بچه ها قبل از من رسیده بودن، خیلی برای پیدا کردن مکان موردنظر دچار مشکل نشدم ولی خب برای پیدا کردن شخص مورد نظر چرا:)

بعد از گذشت یه زمان خیلی خیلی طولانی و پرسیدن از کلی شخص که شخص موردنظر نبودن و نشستن روی صندلی های سرد بیمارستان مربی خودش مارو پیدا کرد.

یه کم درس تئوری و بعد راه افتادن توی راهروهای بیمارستان


متأسفانه عکس بهتری موجود نیست.
متأسفانه عکس بهتری موجود نیست.




انتظارم این نبود اولین بخشی که میرم زایشگاه باشه اما چون کلاس آموزشی بود و ما هم دانشجوهای جویای علم:)))) استاد ما رو به سمت زایشگاه و طریقه شیر دادن به نوزاد و شیر دوشیدن با دستگاه شیردوش برقی و ... هدایت کرد. اگه از اینکه چقدر معذب بودیم بگذریم و اینکه چقدر آقایون توی اون جمع پرستارای خانوم ناراحت بودن، استاد اونجا خیلی احساس گرم و صمیمی با همکاراش داشت شاید بخاطر اینکه اونجا جایی بود که توش راحت بود و سالهای سابقه اش توی NICU و بخش زنان و ... رقم خورده بود.

بعد از گذشت یه زمان حتی طولانی تر از اون زمان طولانی اول، وقتی فکر میکردیم هیچ وقت قرار نیست این کلاس تموم بشه یه خانوم پرستار یا شاید هم ماما ناجی ما شد و گفت که کلاسو برای یه کار دیگه میخوان و خانم امامی که فکر می کنم مسئول بودن بالاخره ما رو رها کردن(فارسی DISMISS?)

باز دوباره راهروهای پیچ در پیچ بیمارستان.




توی این همه مسیری که در رفت و آمد بودم وقتی یه جای کار استاد منو برای کاری فرستادن پیش سوپروایزر توی بیمارستان متاسفانه احساس جهت یابیم رو از دست دادم و گم شدم و برای پیدا کردن مسیر درست از بیمارستان بیرون زدم تا همه چیز رو ریست کنم و مسیریابی مجدد مغزم رو به درمانگاه بزنم در همین حال یک نفر آدرس پذیرش رو از من پرسید منم کم لطفی نکردم و در حالی که گم شده بودم به یه سمتی که خودمم نمیدونم کجا بود راهنماییشون کردم. ان شالله که درست بوده باشه؛)





کلا بخوایم نگاه کنیم، بیمارها وقتی سوالهای ما از استاد رو میشنیدن و یا دست دست کردنمون رو میدیدن میخواستن که شخص دیگه ای براشون کار رو انجام بده که کارآموز نباشه درسته خیلی ناراحتم می کرد ولی شاید رفتاری بود که خودم هم انجام می دادم البته یه پسر ۱۷ ساله و یه آقای ۴۰ و خرده ای ساله با روی گشاده پذیرای ما شدن باهامون گپ زدن و آرزوی موفقیت کردن و گذاشتن چیزای زیاادی ازشون یاد بگیریم. ان شاالله که زودتر خوب بشن♡




یک خانوم سالمندی هم بودن که اصرار داشتن دانشجو انجام نده ولی همسرشون اطمینان عجیبی به ما داشتن و با قوت قلب خانوم رو راضی کردن که ما هم کار رو بلدیم و باید از یه جایی شروع کنیم .




یه آقای میانه سال بودن که بعد از ورود ما و بعد از توضیح های کوتاه تئوری و قبل از اینکه حتی یک نمونه هم ببینیم با صدا کردن من و خانوم دکتر گفتن هی میگفتن سرمشون تموم شده و در بیارم حالا هی از من انکار که آخه باباجان من هنوز ندیدم تئوراً بلدم استاد هنوز اجازه نداده بیام بالای سر شما...

آدم قلبش از مهربونی بعضیا ذوب میشه:")



اون موقعی که باید پیش سوپروایزر می رفتم گفتن که الان بخش NICU هستن، اونجا ۴ تا نوزاد بودن که هر کدوم توی یه مکعب پلاستیکی بودن و احتمالا به زحمت نفس می کشیدن:'(


اینکه یه سری آدم کوچولوی غریبه رو ببینم در حالی که اولین روزهای زندگیشونه و اونا قرار نیست هیچ وقت من رو یادشون بمونه، فضای اونجا، خیلی خاص و جالب بود. اون بچه هایی که حتی اسمشون رو هم نمیدونم یه حال خوب رو به من تزریق کردن و شدن ۴ تا کوچولویی که قرار نیست فراموش کنم.



از حال خوب بچه ها گفتیم، آدم های مضطرب پشت در icu روی صندلی های سفید چرک هم که نگاهشون هر کسی که از راهرو میگذشت رو دنبال میکرد، حالم رو دگرگون کرد. نمیدونم چه حسی بهش داشتم ولی جدید بود از اون حس های جدیدی که میدونی قراره هزار بار تجربه کنی. شاید ترکیبی از غم ناراحتی و همدردی شدید.



کادر خیلی مهربون بودن و به عنوان دانشجو باهامون خوب رفتار کردن ان شاالله که ادامه دار باشه.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید