آسمون ابریه و گه گاهی یه بارون نرمهریز(؟) میاد.
دیگه هوا به سردی که بود نیست. حدودای یازده شبه و حیاط یه جوری ساکته انگار زندگی ای هیچ جای دنیا جریان نداره.
یه آهنگی داره پلی میشه که نه میدونم کی میخونش و نه یادمه چی میخوند. فقط چیزیه که برای حال و هوای اون وقت شب عالیه.
نشستیم روی جدول سرد با یه لیوانِ چایی توی دستمون که دیگه چایی نداره.
میگه :"ولی میدونی... من حس می کنم اینجوری نمیمونه من حس می کنم یه اتفاق خوب برامون میوفته..."
اون یه جمله میگه و به جای آسمون چشمای من میبارن.