همه جا تاریک است. گویی نور ساخته ی ذهن کسانی بود که از حقیقت سیاهی می ترسیدند. سیاهی مثل یک سیاهچالهی عمیق همه چیز را می بلعد؛ حتّی من!
سردردم شروع می شود. دستهایم را در آرزوی مهار درد روی دو طرف سرم می گذارم و فشار می دهم ولی فایده ندارد. خیل عظیم تصاویر به سویم هجوم می آورند و با سرعتی باورنکردنی چهره ها، مکانها و وسیله ها از جلوی چشمانم می گذرند. سرم را محکم تر می فشارم. همه ی چیزهایی که در کسری از ثانیه می دیدم، در نظرم آشنا جلوه می کرد. من همهی آنها را می شناختم و حس می کردم؛ در حالی که هیچ وقت ندیده بودم.
ناگهان وقتی که حس کردم در دریای تصاویر غرق می شوم، همه چیز آرام گرفت. تصاویر به همان سرعتی که آمده بودند، رفتند و از آنها فقط خاطره ای ناخوشایند در پس لایه های پایینیِ خاک گرفتهیِمغزم باقی ماند. بزودی از آنجا هم می رفتند و فقط درونی ترین حس وجودم می توانست بگوید که روزی آنها، آنجا بودند.-البته اگر در حال حاضر روز باشد!-
سردردم هم رفته بود و حالا من مانده بودم و جهانی که نمی دانستم چیست و چگونه است.
من دویدم.
شاید چون بوی خطر را شنیدم.
شاید چون ظلمت در پی گرفتنم بود.
و شاید چون خسته بودم.
من تمام آن کرانهی بی انتها را دویدم، به امید آنکه افکارم را پشت سرم جا بگذارم، بدون آنکه بدانم آنها از من سواری می گرفتند.
صدایی محزون آوازی زمزمه میکرد. آوازی جان گداز که مرا وادار به ایستادن کرد. نمی دانستم چه میخواند. حتی نمیتوانستم بفهمم به چه زبانی است. اما تمام وجودم را سرشار از اندوه میکرد.
و آنگاه
همهی آنهایی که از دستشان فرار می کردم،
و همه آنهایی که فراموششان کرده بودم،
و همه ی آنهایی که نمی دانستم وجود دارند،
به ذهنم هجوم آوردند.
و بهتان اطمینان می دهم، که هیچ کدام از آن حس ها، فکر ها، خاطره ها و ... چیزهایی نبودند که دوست داشته باشید در ذهنتان زنده شوند.
من اسیر تنهایی شدم و او به بدترین شیوه مرا شکنجه داد.
بزرگترین دردها، بزرگترین ترسها، بدترین خاطره ها و ناموفق ترین کارها را به من یاد آوری کرد. به من که سالهای پیش با فراموشی پیمان بسته بودم و معامله کرده بودم. من بزرگترین شکستهایم را دیدم. اشک چشمانم را می لرزاند. صدای خرد شدن اراده ام را شنیدم و پرواز بی صدای رویا از ذهنم را حس کردم و در نهایت من تهی شدن چشمانم را رو برویم، در جایی که زمانی سیاهی بود دیدم. دیدم که چگونه روح زندگی از چشمانم پر کشید در حالی که هنوز زنده بودم...
با صدای بلند گریستم. پژواک صدایم را می شنیدم..
فراموش کرده ام آخرین بار او را کجا دیدم...
آواز غم بار دوباره خوانده شد. این بار با صدایی واضح تر.
و من از جایی که نمی دانستم کجاست فهمیدم نغمهی سوگواری ذهنم است در غیاب زندگی.
و من آنقدر آشفته بودم که تا زمانی که انگار تا بی نهایت ادامه داشت، در فضایی که دوباره ظلمانی شده بود، گریه کردم.
و صدایی مرا به خود آورد.
کسی سلول تنهایی مرا می شکست.
اما من میخواستم تا زمانی که آن را نهایت نباشد، آنجا باشم...
خواستهی عجیبی بود!
برای من
که برای فرار جنگیده بودم...
سلول بی صدا شکست و من با دستهایم اشکهایم را پاک کردم. کسی آنجا بود. تنهایی رفته بود و من هم می رفتم.
به کجا؟
خب... نمی دانم.
شاید صندوق امانات.
چیزی باید یافت می شد.