Fateme.sheikhi.koohsar91
Fateme.sheikhi.koohsar91
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

شب سرد بارانی

شب سرد بارانی بود . رعد برق می آمد هوا ترسناک بود . نفس لب پنجره بود که در آسمان موجود ترسناکی را دید با خودش گفت : فکر نکنم چیزی باشد چون رعد برق می آمد فکر کردم چیز ترسناکی است . نفس خوابید با خرگوش کوچولواش . خواب و بیدار بود که دید خرگوشش حرف میزند ترسید و گفت : چرا حرف میزنی تو عروسکی یا خرگوش واقعی ؟ که چشمش به کمدش خورد و خرگوش را انجا دید گفت : خرگوشم در کمدم هست پس تو کی هستی ؟ و با ترس از اتاقش امد بیرون . امد در حال کسی را دید که او سیاه بود بدوبدو به پیش مادر و پدرش رفت که در اتاق باز نمیشد فهمید همان موجود سیاه در را قفل کرده از ترس داشت سکته میکرد که دید او کفش دارد پارچه را کشید و دید آن که سیاه بود خواهرش بود که چون نفس کتاب ترسناک خونده بود چون آن را بترسوند .

روحشبحترسخرگوش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید