ویرگول
ورودثبت نام
♡نوشتن نوعی دوست داشتن است.♡
♡نوشتن نوعی دوست داشتن است.♡
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

♡خاطرات شیرین بچگی هام ♡

دختر بی بی دوست دارم.??
دختر بی بی دوست دارم.??



خدا

♡خاطرات شیرین بچگی هام♡

بنام خدا
بعضی از لحظات زندگیم  رو اصلآ نمی تونم فراموش کنم.
اونا بهترین خاطرات من هستن بلکه آدم های بچگی رو هم هیچ فراموش نمی کنم و آنها را بی نهایت دوستشان دارم.
از اینجا می خواهم شروع کنم به نوشتن از خاطره های جالبی که همیشه تو ذهنم هستن با آدم های متفاوت.
یک روز با خالم رفته بودم پیش دوست بابام که یه چیزی رو سوال کنم تنها چیزی که یادم نمیاد همون حرفی هست که ازش می پرسیدم.
رفتم در زدن دوست بابام در رو باز کرد و گفتم : سلام عمو  و حرفم رو زدم .
در جواب گفت : سلااااام عمو جان خوبی ؟؟
گفتم آره
حالا حرفم رو بهش گفتم تمام که شد نگام کرد و خندید ازم پرسید گفت : با کی اومدی ؟؟
اون کیه اونجا منتظرت ایستاده؟؟
کلی‌ معکث کردم ، تو ذهنم با خودم داشتم به این فکر می کردم که چی بگم ؟
بعد از چند ثانیه بنظرتون چی جوابش دادم؟؟؟
گفتم : اون دختر بی بی م هست.
حالا دوست بابام از خنده داشت غش می کرد ، گفت نگو دختر بی بی م بگو خالمه.
این یکی از اون خاطر هایی هست که هیچ وقت فراموش نمی کنم. و همیشه هم با مرور کردنش کلی  می خندم.

★و امّا یک خاطره دیگه★

یه روزی تو حیاط با آبجیم بازی می کردم که صدای در اومد به آبجیم گفتم : در رو‌ باز کنم گفت : نه مامانی دعوامون می کنه.
گفتم باشه ولی از اون باشه های الکی بود سرش رو گرم کردم و رفتم سمت در حیاط در رو باز کردم یه آقای بود خُب سلام کردم اونم سلام کرد گفت : بابات خونه هست؟؟
گفتم : نه رفته سر کار
گفت : اسم بابات چیه؟؟
حالا مونده بودم چی بهش بگم؟
کلی نگاش کردم و هیچی نگفتم : بعد چند ثانیه ای گفتم نمیدونم صبر کن از داداشم بپرسم بهت میگم در رو باز گذاشتم دو زدم خونه گفتم داداشی داداشی اسم بابایی چیه ؟؟
از خنده مرده بود اون آقاهه.
یادش بخیر زمانی که اسم بابام رو بلد نبودم.

♡و یه خاطره دیگه♡

یه همسایه ای داشتیم.خب پسرش با داداشم دوست بود مامان پسره سیاه سیاه بود کلا از اون سیاه پوستان بودند یه روزی سر ظهر پسره اومد در زد من در رو باز کردم گفتم چیه ؟؟
گفت به داداش بگو بیاد کارش دارم .
در رو بستم پشت در ایستادم همونجا صدا زدم گفتم داداشی بیا مجید کارت داره گفت کدوم مجید گفتم مجید پسر سیاه زن .
از پشت در صدا زد گفت سیاه ننه ته.

با اینکه بچه بودم از خنده مرده بودم.
بعد به‌مامانم تعریف کردم اول دعوام کرد که از دست تو با کار هات چی کار کنم؟؟
بعد که به بابام تعریف کرده بود از خنده بابام غش کرده بود گفت این از اون که دختر بی بی مه اینم از شاهکار‌ امروزش پسر سیاه زن.

چطور این جمله بع ذهنم رسیده نمیدونم؟?

۱۶/۶/۱۴۰۲

شهریور


خاطرات بچگیدختر بی بیحس خوبدوست بابامو خودم با کلی باحالی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید