ویرگول
ورودثبت نام
♡نوشتن نوعی دوست داشتن است.♡
♡نوشتن نوعی دوست داشتن است.♡
خواندن ۵ دقیقه·۹ ماه پیش

♡معجزه عشق ♡

💌😇
💌😇


☆☆معجزه عشق☆☆



▪︎تا حمید را توی کافه دیدم جا خوردم ولی تعجب نکردم. مثل همیشه خیلی شیک لباس پوشیده بود و لبخند میزد. دلم بهم می گفت : قراره حمید از یه هفته جلوتر برات تولد بگیره. ولی خب من به حرف های مزخرف دلم گوش نمی کردم.
من حرف هایم را با حمید تمام کرده بودم. پس بعید میدانستم که او برای من تولد گرفته باشد. همین دیشب برایش پیام فرستادم و من به او گفتم که دیگه هیچ وقت به تو فکر نمی کنم و تو هم به من فکر نکن. این قول رو به هم داده بودیم که همه دیگه رو فراموش کنیم.
اما شب روز نشده، همه چیز را فراموش کرده و به کافه دعوتم کرده بود.
حالا روبرویش نشسته بودم. با انگشتهایم بازی کردم و به حمید گفتم : ببین منو تو هیچ وقت تو این دنیا به هم نمی رسیم‌. چون که اختلاف بسیار بزرگی بینمان هست. این که تو شیعه هستی و من سُنی هستم. حمید رسیدن من و تو غیر ممکنه تو این دنیا.
حمید خودش را جلو کشید و گفت: نه مریم اشتباه نکن .
پیش خدا هیچ چیز غیر ممکن وجود نداره .
اینو بدون که با کمک خدا و خواستن و اراده تو ما می تونیم تو همین دنیا به هم برسیم فقط تو خودت هم باید بخوای. مطمئن باش که به هم می‌رسیم. مریم باور کن من زندگیم را بدون تو و ساختن یک خانواده خوب نمی تونم تصور کنم.
قلبم داشت تند میزد. سرم را پایین انداختم. مطمئن بودم گونه هایم سرخ شده است. حمید دستش را دور فنجان نسکافه گرداند و توی چشمهایم خیره شد: مریم من عاشقتم. از ته قلب و با دل و جان و با تمام وجودم دوستت دارم‌. باور کن.
لب هایم را گزیدم و گفتم: این عشق مون دو طرفه است. فقط من نمیتونم تو چشم بابام نگاه کنم و بگم تو رو میخوام. خیلی سخته. اما یه راه داریم. اونم اینه که بری پیش صمیمی ترین دوست پدرم. اسمش عموجلاله. پدرم رو حرف اون حرف نمیزنه.
حمید به صندلی تکیه داد: برای رسیدن به تو حتی اگه لازم باشه تا کوه قاف هم میرم.
قلبم دوباره مثل آن وقتی که حمید را توی کتابخانه دیده بودم تند زد. حمید شروع کرد به زمزمه کردن شعری که من دوست داشتم:
بی تو مهتاب باز آن کوچه گذشتم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم....
قاشق را داخل فنجان چرخاندم و به این فکر کردم: آیا عموجلال موفق میشود پدرم را راضی کند؟

شب خواب به چشمم نیامد. فردا هم هر قدر زنگ زدم خاموش بود. سابقه نداشت بیشتر از نصفه روز از حال هم بیخبر باشیم. نگرانش بودم. مدام گوشی را چک میکردم تا خبری از حمید و عمو جلال بگیرم. خودم را با گوش دادن به موسیقی مشغول کردم. یکدفعه دیدم خودش زنگ زد. حالش طبیعی نبود. صدایش گرفته بود. قلبم تند زد. پرسیدم: چی شده حمید؟ گریه کردی؟
حمید سرفه‌ای کرد و گفت: چیزی نیست. چیکار میکردی؟ حالت خوبه؟
توی تختخواب نیم خیز شدم و گفتم: حال من رو میخوای چیکار بگو ببینم چطور شد؟ با عمو جلال حرف زدی؟ چی گفت؟
سکوت کرده بود. صدایش زدم: الو حمید. حالت خوبه؟
_ خوبم. خوبم. آره حرف زدم. گفت باهاش حرف میزنه. امروز ...‌ امروز هم بهم گفت که بابات...‌ بابات اجازه داده بیام خواستگاری...
صدایش می‌لرزید. همان حمید همیشگی نبود. از خوشحالی از روی تخت پایین پریدم: راست میگی. بگو جون مریم؟ !
چند ثانیه بعد با صدای گرفته گفت: مرگ خودم!
گفتم: من که گفتم اگه بری پیش رفیق پدرم، کارمون درست میشه. پدرم همیشه میگه جلال رفیق نیست، مثل برادرمه.
باورم نمیشد که حرف زدن با عمو جلال این قدر زود پدرم را راضی کرده باشد. از خوشحالی داشتم بال در می‌آوردم‌. اما حمید برعکس همیشه خیلی زود خداحافظی کرد. با خودم گفتم: حتما انتظارش را نداشته.
رفتار بابا عادی بود. تا زیر چشمی نگاهش میکردم. خودش را با روزنامه مشغول میکرد. خودم را زدم به آن راه. صبح حمید پیغام فرستاد که بروم کافه همیشگی. عصر شیک و پیک کردم و رفتم کافه.

تا وارد کافه شدم، حمید را دیدم. عجب تیپی زده بود. کفش های سیاه و شیک ، شلوار سیاه ، پیراهن سفید زیبا ، ساعت قشنگ ، مو های حالت خورده زیبا ، عجب عطری هم زده بود که تو کل کافه بویش پیچیده بود.
رفتم سمتش و سلام کردم.
تا من را دید از سر جایش بلند شد و صندلی را برای نشستنم عقب کشید. نشستم. گفتم حمید بگو به عمو جلال چی گفتی؟
اب دهنش را قورت داد و گفت: بهش گفتم که چقدر دوستت دارم و میخوام باهات ازدواج کنم. عمو جلال آدم خوبی بود. به حرفهام گوش کرد و قول داد با پدرت حرف بزنه. بعد شب بهم زنگ زد و گفت که پدرت راضی شده.
بعد از جیبش یک انگشتر زیبا با یک دست بند خیلی قشنگ درآورد و جلویم گذاشت: حالا هم الکی اینجا دعوتت نکردم مریم خانم.
دستم را گرفت و در دستان خود قفل کرد و گفت : دوستت دارم مریم این رو باور کن.
چشمهای حمید پر اشک شده بود. نمیدانستم از شوق بود یا چیز دیگر. یکدفعه با صدای آمدن پیامک گوشی اش را باز کرد. پیام را خواند و بعد تلفن از دستش سر خورد و روی میز افتاد. سرش را دو دستش گرفت. گفتم : چی شده حمید؟ چی نوشته بود این طوری شدی؟
گوشی را برداشتم و خواندم. نوشته بود: آقا حمید عمو جلال هستم‌. شرمنده که دیروز اون حرفها رو زدم. خواسته پدر مریم بود. میخواست امتحانت کنه و بدونه چقدر مریم رو دوست داری. برای همین بهم گفت به تو بگم که مریم مریضی ناعلاج داره. اما تو مردی. به عشقت پشت پا نزدی. خوشحالم که مریم با مردی مثل تو ازدواج میکنه.
اشک توی چشمهایم حلقه زده بود. باورم نمیشد. این همه اتفاق افتاده بود و من خبر نداشتم‌. حمید نفس عمیقی کشید. دستم را دوباره گرفت و گفت: خدا رو شکر که مریض نیستی. دیگه هیچی مهم نیست. خوشحالم که از امتحان پدرت موفق بیرون اومدم.
چشمم به چشمهای بارانی حمید بود. من عشق را آنجا در آن کافه و در تک تک کلمات او دیدم. یاد حرفهای حمید افتادم که گفته بود:
پیش خدا هیچ چیز غیر ممکن وجود نداره.
با کمک خدا میشه به‌هر آنچه که دلت می خواد برسی
دقیق مثل عشق غیر ممکن ما که ممکن شد .

niloofr...♡✍️

عمو جلالمعجزه عشقعشقحمیدمریم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید