ویرگول
ورودثبت نام
♡نوشتن نوعی دوست داشتن است.♡
♡نوشتن نوعی دوست داشتن است.♡
خواندن ۶ دقیقه·۲۳ روز پیش

♡پشت صحنه خواستگاری دایی من♡

ابن همون پارک هست که عکسش رو از اینترنت پیدا کردم.
ابن همون پارک هست که عکسش رو از اینترنت پیدا کردم.


اینم همنجاس یادش بخیررر😁😁😓😓♥️♥️
اینم همنجاس یادش بخیررر😁😁😓😓♥️♥️


😓😁
😓😁


اگه مسیرم خورد عکس اون تلویزیونی که تا الانم هست رو میگیرم براتون ...




بنام‌خدا
امشب میخوام که کمی از بچگی هام بنویسم...
یادمه وقتی بچه بودیم ، شبا که میشد مامانم به همراه مامان و باباش و بابای خودم می رفتن خواستگاری برای دایی م بعد منو آبجیم با یکی از خاله هام کوچیک بودیم خیلی کوچیک...
بعد عمو اسماعیل من اون موقع ها مجرد بود و تو اتاق مجردی تک و تنها زندگی می کرد که تو یه آشپزخونه بزرگ که برای عروسی ها غذا سفارش میدادن کار می کرد همونجا بهش یه اتاقی داده بودن...
بعد کنار این آشپزخونه پارک شهر هم بود از شانس ما هااا...
بعد همین که میرسیدم دم درش بابام زنگ عموم میزد می گفت اسماعیل بیا دم در بچها رو ول کردم ببرشون داخل که جاده شلوغه نرن تو خیابون ماشینی چیزی بهشون بزنه ها پشت در بودن...
هیچ دیگه عموم بنده خدا در رو باز می کرد می گفت سلاااام نیلوفر خوبی عمو؟؟
یعنی اون آبجی سمیرا که از من بزرگ تر بود با خالم که از دوتامون بزرگ تر بود هم بودن هااا ولی عمو فقط منو می دید...
من پا می کردم تو یه کفش می گفتم اله و بلا منو باید ببری پارک ...
حالا عموم بنده خدا کل صبح تا شب کار کرده خسته و کوفته...
باید یه مشت بچه ای که اصلا قابل کنترل نیست رو ببره پارک تو جاده شلوغ واقعا کار سخته مخصوص مسولیت....
بعد یه مغازه ای هم کنار پارک بود که الانم هستش...
من می رفتم دست عموم رو می گرفتم می پریدم تو هوا می گفتم عمو بریم مغازه بستنی بخر برامون...
می گفت نه من کیف پولم تو اتاقم یاد رفت نیلوفر فردا شب میریم مغازه حالا تو برو بازی کن ...
هیچ دیگه میزدم زیر گریه اونم چه گریه ای کل پارک رو میزاشتم رو سرم می گفتم یا مغازه یا مامانم...
عموم رو مجبورم کردم که بریم مغازه حالا همه جا کار رو من درست می کردم بعد کیفش رو آبیجم با خالم می کردن اونا که بزرگتر از من بودن می خندید می گفتن که نیلوفر خیلی خوبه بخدااا همه چیو به زور گریه میگیره...
تا داخل مغازه رفتیم یه پاکت برداشتم رفتم از هر چی که دلم می خواست و دستم بهش میرسید برمی داشتم تو پاکتم...
بعد عموم گفت تو به من گفتی فقط یه دونه بستنی می خوام که ....♡

خلاصه کلی تنقلات می خریدم بعد می رفتیم زیر تلویزیونی که تو پارک بود اون زمان کوچیک و بزرگ عاشق فیلم ستایش بودن یه قسمت از پارک یادمه یه تلویزیون خیلی خیلی بزرگ گذاشته بودن سر ساعت فیلم ستایش که میشد تک تک مردمی که تو پارک بودن زیر اون تلویزیونه هر کسی جا می گرفتم من اگه جا گیرم نمی اومد اون اول که صداش رو بشنوم می رفتم اول کار بالا سر مردم می ایستادم میزدم زیر گریه فقط جیغ میزدم هااا بعد عموم با صدای من سر و کله اش پیدا میشد می گفت چیه می گفتم به اینا بگو از اینجا بلندش من بشینم...
بعد همه اعتراض می کردن که این دختر مال کیه ساکتش کنه ما داریم نگاه فیلم می کنیم.
بلاخره به زور گریه بلندشون می کردم خودم می نشستم بعد به عموم جا نمی دادن دوباره شروع می کردم گریه کردن می گفتم آخه یکمی جا هم به عموم بدین ...
اگه زود می رفتم که نفر اول زیر تلویزیون بودم اگه نه گاهی دیر میشد دیگه باید گریه می کردم.
خلاصه چندین شب به همین صورت بود.
ما هر شب پیش عموم بودیم...
تا اینکه خواستگاری تمام شد و بله برون شد...
و ما رو بردن خونه عروسی اینا که میشه همون زن دایی م ...
بعد نزدیک شب های آخر عموم به بابام می گفت که ترو به جاااااان هر کی دوست داری قسم ت میدم دیگه دخترا رو نیار پیش من بابا جیبم رو خالی کردن ...
بابا حداقل نیلوفر رو که میدونی انقدر لجبازه اخلاق درستی نداره بی نهایت شیطونی می کنه با خودت ببرش ...
اگر می برمش پار‌ک کل پارک‌ رو میزاره رو  سرش اگه زیر  تلویزیون جا گیرش نیاد...
اگرم می برمش مغازه که کل مغازه رو با گریه می خواد...
اگرم اصلا نبرمشون پارک که تو خیابون میادن...
اگرم تو اتاق در قفل کنم که به خدااا همین نیلوفر هرچی بیاد دستش پرت می کنه طرف آدم...
اصلا دیوونم کردن...
این خاطراتی که از دوران خواستگاری دایی م دارم و هیچ وقت فراموش نمی کنم...
و این خاطراتی که با عمو اسماعیل دارم رو هم فراموش نمی کنم...
و اینکه من بچه بودم هیچ کس به اندازه من شیطون نبوده ...
مامانم همیشه به من میگه اگه گسی دیگه ای جای من بود تو رو تو بچگی مینداختت بیرون میگه از زمانی که به دنیا اومدی گریه می کردی به صورت یکسره تا یک سالگی...
بعد اونم که دیگه بزرگ شدی شروع کردی شیطون و خراب کاری کردن تو خونه تا الان که هنوزم که هنوزه تو دل منو خون کردی کلا تو منو پیرم کردی دختر ...
واقعا اینا رو قبول دارم...
چون کودک درون من روز به روز فعال تر میشه بخدااا دست خودمم نیست مامان و بابام بهم میگن که تو کی قراره بزرگ و بزرگتر بشی ما دیگه از سر تو دست برداریم...
هی نگیم نیلوفر رفتی مدرسه با کسی دعوا نکنی هااا؟
نیلوفر رفتی بیرون یه کمی بیشتر مواظب خودت باش...
گول هر حرفی رو نخور...
با کسی دوست نشو...
با مدیر و معاون دعوا نکن..
به کسی اعتماد نکن...
سر کلاس آدامس نخور...
اذیت معلم ها نکن...
رفتی خونه عموت وقتی داشت نماز می خوند بی خبری از پشت سر آب نریز روش...
رفتی خونه خاله فلان حرف رو نگی بهشون هااا...
کمتر با پسر عمو هات بجنگ...
سوار دوچرخه بچها نشو...
فوتبال بازی نکن باهاشون...
گوشی ت رو دست بچها نده که خوردش کنن من دیگه  برات نمی خرم...
درست غذا بخور...
لباس مناسب هر جایی رو بپوش...
لاک نزن...
موهات رو قیچی نکن دیگه...
تو مغازه میری یه چیزی می خرید اگه کسی بهت تخفیف نداد دعوا نکن با فروشنده ها خب پول بی ارزشه دخترر...
کفش هات رو بیخیال شو...
آخه تا کی دیگه...

بابا
مامان
به جان جفتتون‌‌ قسم تون میدم از سر مننننن دست بردارید دیگه ...
بابا من هیچ وقت بزرگ‌نمیشم....
همین...

البته این حرفا مال خیلی وقته هاااا...
تازگی ها اصلا مامان و بابام نصیحتم نمی کنن خداروشکر...
از سرم دست برداشتن...

خب من برم به مغزم فشار بیارم تا اتفاقات بچگی هام یادم بیاد بنویسم یه کم بخندم...

به وقت شنبه شب فردای پر امتحان وااای خدااا...
البته برای فردا تقلب آماده کردم...
خدانگهدار
شبتون پر ستاره...
8/2/1403
اریبهشت






ا

ا

خواستگاریشیطونیپارکخاطرهخواستگاری دایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید