ویرگول
ورودثبت نام
♡نوشتن نوعی دوست داشتن است.♡
♡نوشتن نوعی دوست داشتن است.♡
خواندن ۶ دقیقه·۱ ماه پیش

♥️...شناخت علیرضا از من ...♥️

از الان علیرضا وسوسه ازدواج داره...
از الان علیرضا وسوسه ازدواج داره...
کتابوم پاره کرد...🥺
کتابوم پاره کرد...🥺
♥️ عزیزووو😘م
♥️ عزیزووو😘م
😆زينب ♥️
😆زينب ♥️
♥️محدثه ♥️
♥️محدثه ♥️
😊
😊
♥️حامد♥️
♥️حامد♥️
♥️هانيه♥️
♥️هانيه♥️
♥️حس خوب♥️
♥️حس خوب♥️
♥️😊
♥️😊
💜😘
💜😘
😘
😘
😁
😁
♥️🤠
♥️🤠

بنام خدا...
امروز من خیلی خیلی خوشحالم...
تنها دلیل خوشحالی منم اینه که علیرضا منو میشناسه از این به بعد...
یعنی باورم نمیشد...
وقتی از خونه خواهرم می اومدم ...
همین جور که از پله ها داشتم می اومدم پایین علیرضا هم گریه می کرد...
که منو با خودت ببر...
بله علیرضا از امروز تا ابد منو میشناسه به عنوان خاله مهربونش...
می خوام من برای علیرضا آدم خیلی متفاوتی باشم توی زندگی...
می خوام توی زندگی از الانی که هفت ماه شه علیرضا ببرمش با فضای شیک کتابخونه عادتش بدم...
می خوام در آینده علیرضا رو عاشق نوشتن و خواندن کتابهای متفاوت کنم...
می خوام برای علیرضا یک خاله خیلی خیلی خیلی خوب و ایده‌آلی باشم...
می خوام که کاری کنم علیرضا رو وابسته خودم بکنم از الانی که کوچیکه...
می خوام طوری باهاش رفتار کنم از الان آرزوی هر ثانیه با من بودن رو داشته باشه...
می خوام کلا خودم ادبش کنم...
یعنی باورتون نمیشه من امروز ساعت دو عصر توی گرما رفتم دنبال علیرضا فکرشم نمی کرد با دیدن من خنده کنه ذوق کنه بیا سمتم...
واقعا باعث خوشحالیم شدددد...
تا علیرضا منو میبینه کلا از بغل مامانش الفراری میشه ...
امروز از ساعت دو پیش من بود تا ساعت هشت شب که اونم آبجیم اومد دنبالش...
در این مدت زمانی که پیش من بود از بس باهاش بازی کرده بودم کلی انرژی بهش داده بودم ...
بستنی بهش دادم ...
بیسکویت مادر رو با شیر و عسل و خامه براش دسر خوشمزه  درست کردم...
تا مامانش رو دید دست آورد دور گردنم یعنی آبجیم ناامید شد بخدا...
زد زیر خنده گفت منی که شب و روز دارم بهت میرسم الانم دلم برات تنگ شد اومدم ببرمت داری ازم فرار می کنی علیرضا ی بی ادب...
یعنی به زور از بغلم گرفتش باورم نمیشد با گریه ازم جداش کنن در هفت ماهگی...
کلا من پنج بار خاله شدم...
با اول محدثه به دنیا اومد که برای اولین بار منو خاله کرد دورش بگردم من...
بار دوم زینب به دنیا اومد که شد عزیز قلب من...
بار سوم علیرضا که شد کل وجود من...
این سه تا بچه مال خواهر بزرگم هستش که در کنار خودمون زندگی می کنن...
بعدش هانیه به دنیا اومد بعدشم حامد که این دوتا هم مال خواهر کوچیکم هستش...
خب هانیه و حامد محل زندگیشون جهرم هست در سال دو یا یک بار میان خونه مون خیلی وابسته اونا نیستم ولی دوستشون دارم از همین راه دور...
بیشتر از همه شون حس خوبی به علیرضا دارم...
چونکه هیچ کدومشون در هفت ماهگی منو نه میشناختن نه حتی نگامم می کردن نه هم زیاد بغلم می اومدن نه هم پیشم آروم می کردن...
ولی خوبیش در اینه که علیرضا شیر خود مامانش رو نمی خوره شیر خشک می خوره یعنی امروز که کل روز رو پیشم بود بخاطر همین ...
وگرنع یه بچه هفت ماهه این مدت زیاد شیر نخوره که مریض میشع ...
همش شیر براش درست می کردم بهش میدادم...
بعدم از ساعت چهار تا شیش که خواب بود...
یعنی کلا پسر خیلی آرومیه ...
حالا اینم بگم پیش هر کسی هم نمیره ...
با نمکه هر کی می بینه دلش میره باید بغلش کنن...
چند روز پیش دختر همسایه مون گفت به به علیرضا بزرگ شده بیا بغلش کنم منم گفتم بیا ...
آقااا تا بغلش کرد زد زیر گریه ...
تا من گرفتمش آروم شد...
کلا معلومه عادت کرده با من...
ولی خدایی بگم اینجا رو کتاب خوندن از دستش حرومه...
یا هی کتابه رو میکشه از دستت یا هم گریه که اون کتابه رو بده دستم...
ولی اگه چند تا اسباب‌بازی بندازی جلوش دیگه سر گرم میشه می تونی راحت کتابتو بخونی...
خب قشنگ ترین قسمت زندگیم اونجایی بود که خاله شدم...
یعنی خاله شدن خیلی حس خوبیه واقعا...
من خوشم نمیاد بهم بگن خاله حتما...
میگم هر چه خودتون دوست دارید صدام بزنید...
زینب پنج سالشه بهم میگه : نیلوفر خانوم کلا انتخاب خودشه...
محدثه هم گاهی خاله جون گاهی نیلوفر گاهی نیلووو...
هانیه اصلا هنوز نمی تونه اسمم رو تلفظ کنه...
حامدم که چندین سال دیگه می خواد تا منو به عنوان خاله خود بشناسه و اسمم رو یاد بگیره دو ماهشه...
و اماااا علیرضااااا رو کلا می خوام هر اسمی خودش بعدها دوست داشت بگه...
خودم براش تعیین نمی کنم که بگه خاله یا هر چیز دیگه ای...
خب بگذریم...
برای هفت ماهگی علیرضا فردا شب کیک سفارش دادم می خوام ببرمش پارک خوشحالش کنم کمی ذوق کنه ...
براش بادکنکم گرفتم همونایی که بدم دستش رهاش کنه بعد بره توی آسمانااا...
قشنگ ترین حس دنیا خاله شدنم بود...
از حس خوبش دیگه نمی تونم بگم اونایی که خاله شدن و خاله هستن از حس شون بگن لطفا....
من وقتی مامانم عکس هامو با این بچهای خواهرم میبینه توی گوشیم میگه خوشااااا به حال اینااا که خاله ای مثل تو دارن ...
بله واقعا...
حس خوبیه کلا بهت بگن خاله جون...
ولی من چون خودم دوست دارم کلا توی زندگی اسم آدما رو صدا کنم ...
مثلا دوست ندارم به عموم بگم عمو سلام دوست دارم بگم اسماعیل سلام...
دوست ندارم بگم بی بی جان سلام دلم می خواد بگم حمیده سلام...
دلم نمی خواد بگم خاله خاله خاله دوست دارم بگم آیدا نادیا سعیده فهیمه ...
دلم نمی خواد به بابام بگم بابا دلم می خواد بگم محمد مثلا...
کلا دوست دارم اسمشون رو صدا بزنم ولی مامان بابام میگن نشان دهنده بی ادبی تو و شخصیت خانواده میشه عزیزم...
بخاطر همین خودم به دوتا خواهرهام گفتم هر چی بچهاتون دلشون می خواد بزارید منو صدا کنن...
چون یه بار محدثه بهم گفت برای اولین بار نیلوفر باباش دعواش کرد که اون خاله جونت میشه بار آخرت باشه...
ازاون روز به بعد گفتم در انتخاب صدا زدن من توی زندگی آزاد هستن ...
خب امروز آب بهش دادم لباسش خیس شد نگاه کردم دیدم لباس های بچگی های زینب و محدثه توی زیر زمین هست تنش کردم انقدررر بهش می اومد که بگی ...
کلا آدما فرق دارن ...
مثلا من اینجوری هستم...
شده بود سر کلاس به یکی از معلم هام گفتم فاطمه اجازه...
گفت مرض بعدش زد زیر خنده گفت خیییلی پر رو هستی ...
اون اینو نمی دونست که من عاشق این کارم...
پر رو و بی ادب نیستم...
شما هم اگه عادتی مث عادت های جالب من دارید بگید...

روزی که علیرضا منو شناخت و باهام آشنایی پیدا کرد ...
و این نوشته رو اینجا ثبتش میکنم با تاریخ و کلی عکس های باحالش ...
تا روزی که بیارمش عضو ویرگول بشه...
اونم با گوشی خودش که چندین سال طول میکشه آیا من زنده باشم ببینم اون روز رو که این نامه ام رو بخونه علیرضا یا نه...
اینم تقدیم میکنم با کلی عشق به علیرضا برای آینده های خیلی دوری که ازش خبری ندارم...
علیرضای قشنگم این را خودت بخوان عزیز دلم ...
علیرضا جان امروز دوشنبه هست...
دوازدهم شهریور ماه...
بيست و هشت صفر...
سال 1403...
این را برایت می نویسم که  تو را خوشحال کنم با این نوشته...
می خواستم بهت بگم که وقتی بچه بودی از خودمم بیشتر دوستت داشتم و عاشقت بودم...
علیرضا جان من از خدا بخاطر وجود تو تشکر میکنم روزی هزار بار جان دلم...
قشنگم حالا که این متن را می خوانی مواظب خودت باش...
می خوام این‌ نامه رو در کتابخانه بخوانی...
در کنار خودم...
با کلی کیک و تدارکات عالی از طرف من نیلوفر برای توی علیرضا...
جانم فدای تو قشنگ خاله...
نفس تو عمر منه علیرضا قشنگم...

منتظر شما هایی که خاله شدین‌ از اینکه از حس تون بگید هستم‌...
عزیزان ویرگولی در پناه خدا باشید...

علیرضاحس خوب خاله شدنمخاله
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید