تصویر یک رویا
باپدر کنار اتوبوسی ایستاده ام. به اطرافم نگاه می کنم وباخودم فکر می کنم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود.
پدرم عجله دارد! حرکاتش تند وبا شتاب است وصورتش شاد و نورانیست.
افرادی که چهره هایشان را تشخیص نمی دهم یکی یکی سوار اتوبوس میشوند.
پدرم مانند کسانیکه مأموریت بسیار مهمی دارند، به همه جاسَرکشی می کند.
وقتی خیالش از همه چیز راحت می شود، بِسمت من می آید و می گوید: «دخترم مسافر دارم، میرم مشهد» وبعد هم باسرعت می رود.
من در دِلم می گویم «من خیلی ساله زیارت نرفتم، اونوقت بابا راننده اتوبوس مشهده!» حسرت میخورم که چرا من آرزومند این سفرم و پدر مرا با خود نَبرده.
یکباره خودم را در اتاقی بزرگ وقدیمی می بینم. از آن اتاقهای پر از رنگ، باپنجر های بزرگ که شیشه های رنگیشان نور را به زیبایی، روی دیوارهای کاهگلی انعکاس می دهند. فرشهایی که کف اتاق را پوشانده پر از رنگ ونقشهای دِلبر است.
شادی غیر قابل وصفی در قلبم لانه کرده.
خودم هم نمی دانم چرا؟
چشمم به گوشه ای از اتاق می افتد. یک کرسی بزرگ بالحافی گلدار پُر از رنگهای شاد آنجاست. پدر ومادرم زیر کرسی نشسته اند ومرا نگاه میکنند.
از دیدنشان یکه میخورم، اما پدر خیلی عادی نگاهم می کند ونام مادرم راصدا میزند و می گوید: «بلند شو برو سوغاتی های دخترمو براش بیار»
مادر از جا بلند میشود وبه صندوقخانه ی کنار اتاق میرود وبا چند جعبه برمی گردد. آنها را روی کرسی می گذارد.
من هنوز هم باتعجب نگاهشان می کنم.
نمی دانم منظور پدرم چیست؟
بعد خودش جعبه ها را یکی یکی باز می کند وسوغاتی ها را نشانم میدهد.
یک انگشترِطلا که نگینِ آن عقیق است و یک سجاده ویک تسبیحِ سبز!!
فاطمه باقریان