اتفاقی که در این لحظه شاید مرا به آرزویم می رساند، فرا تر از چیزی بود که در تمامِ سالهای عمرم آنرا شنیده و یا حس کرده بودم.
با شنیدن صدای آرام دکتر، نفسِ حبس شده ام را بشدت بیرون دادم و همزمان دستهای گرمِ مامان انگشتان یخزده ام را لمس کرد.
_ مونا خانم وقتی باند رو باز کردم سعی کن بدون هیچ عجله ای کم کم پلکهاتو باز کنی و هر چی حس کردی یا دیدی بهم بگی....آماده ای؟
سعی کردم با نفسی عمیق صدای لرزانم را صاف کنم.
_بله..
صدای خش خشِ باز شدن باند ها تپش های نا آرام قلبم را تند تر می کرد.
دستهای مامان را محکمتر گرفتم و بی صدا در دلم صلوات فرستادم.
حسی شبیه صدف را در اعماق اقیانوسی تاریک داشتم که از آنچه بودم، در بی خبری محض به سر می بردم. لمس هاو صداها تنها راه ارتباط من با جهانی بود که از وجودش کمترین اطلاع را داشتم و تاریکی همه ی داشته هایم را از نظرم پوشانده بود.
نوری ضعیف از زیر پلکهای خسته ام، عبور کرد و نسیمی به لطافتِ ابریشم، قلبم را نوازش کرد.
با ذوقی وصف نشدنی در حالی که بی اختیار لبهایم به دو طرف کشیده می شد، مادرم را صدا کردم.
مامان دستم را بالا آورد و روی سینه اش فشرد و من سعی کردم چشمانم را برای دیدنش بیشتر باز کنم اما نور با شدت بیشتری به مردمک چشمانم هجوم آورد بقدری که دوباره پلکهایم بی اختیار روی هم افتاد.
با صدای دکتر کریمی، مثل کسی که راهی طولانی را دویده باشد نفسم به شماره افتاد و آنرا بشدت بیرون فرستادم.
_نترس دخترم.... خیلی آروم پلکتو باز کن... نگران چیزی نباش...
سعی کردم نسبت به تمامِ حس های اطرافم بی خیال باشم و فقط روی این حسِ جدید و هیجان انگیز تمرکز کنم.
دوباره که پلک هایم را برای باز شدن حرکت دادم چیزهایی غیر از نور هم به تصویرِ مات و غیر واضح روبرویم اضافه شده بود، احتمالا رنگهایی بودند که من در تمامی 18 سال عمرم فقط از آنها اسمی شنیده بودم و آرزوی دیدارشان را با تحمل این عمل سنگین برای خودم و مادرم محقق کرده بودم.
وقتی انگشتانِ یخزده ام روی صورتِ گرد و نرم مادر به حرکت درآمد و با قطره های اشک خیس شد، مطمئن شدم تصویر مات و نا واضحی که می بینم، تصویر مادرِ مهربانم است که همه ی روزها و ثانیه های پر رنج و سختِ زندگیم را پا به پایم آمد و امید دیدنِ جهانی را که تنها تاریکیش سهم من شده بود را در من زنده نگه داشت.