خوابهای سفید
فضایِ ذهنم مثل یک آسمانِ تاریک پُراز ابرهایِ سفید پراکنده است. ابرهایی که هرکدام یکی از خوابهایم راتشکیل می دهند.
حجمشان برایم قابل تصور نیست. ابتدا وانتهای آنها را به درستی درک نمیکنم.
هرشب یکی از آنها ازبالای فضای تاریک ذهنم عبور میکند، وسفیدیشان یک تکه از خوابم را روشن میکند.
پراکندگی شان آنقدر زیاد است، که خوابها مثل تکه های پازل جدا از هم در ذهنم نقش میبندند وتکه های سفیدتر وبزرگتر، تصاویرِ خوابم را در نقطه ای روشن میکند وتنها همانها رابیادم می آورد.
یک سکوتِ روشن وتابلویِ متحرک از تصاویری که بعد از بیداری هم مرا رها نمی کندوسکوتشان فریاد می شود در حلزونِ گوشم، جیغ بنفش می کشد وچشمان دلم را می گشاید.
نمی دانم این ابرهای سپید وبی وزن از کجا می آیند وبه کجا می روند.
انگار فقط آمده انداز فضای تیره ی خواب من عبور کنند و صحنه هایی را که در بیداری نمی بینم در خواب بر من نمایان کنند.
از رنگهایشان متعجب میشوم. از واقعی بودنشان قلبم سرشار ازشوق می شود.
من در این دنیایی که نمی دانم کجاست، زندگی میکنم. چشمهایم بیشتر از همیشه باز است و رنگهامرا بُهت زده می کنند.
آنقدر همه چیز شفاف وروشن است که وقتی از خواب بیدار می شوم، اینجا را دنیایی تیره و تار و مجازی می یابم وآنجا را واقعی و حقیقی.