فاصله ی قدمهایم تا دیدارش کمتر از روزهای ندیدنش شده بود. هرچه به لحظه موعود نزدیکتر می شدم ثانیه ها کندتر می گذشت.
نمی خواهم بدانم امروز که مرا می بیند، هنوز هم مثل یکسال پیش می تواند در چشمانم نگاه کند وبگوید: «باور کن امیر این بهترین تصمیمیه که در تمام عمرم گرفتم.»
من تمام روزهای نبودنش رابا درد نفس کشیدم. او سالها همکار وهمدلِ من بود. روابط مافراتر ازیک دوستی ساده ویا حتی عمیق بود. سینا برایم از برادرِ همخون نزدیکتر بود. خانواده ی من غیر از مادرم که فرهنگی بود، همگی نظامی بودیم.
پدرم سرهنگ امیرعباس زند، بازنشسته ی نیروی انتظامی بود وبرادرِ بزرگم سرگردامیررضازند در ستاد مبارزه با مواد مخدر در یکی از مأموریتها به شهادت رسید.
با سینا در دانشکده افسری همدوره بودیم وهر دو با یک هدف. سالها در مأموریتهای خطرناک روبروی آدمهایی ایستادیم که هر دواز آنها زخم خورده بودیم. برادر من و پدرِ سینا که درتعقیب و گریز پلیس ماشینش بوسیله ی قاچاقچیان به دره سقوط کرده بود.
مادرِ سینا بعد از کشته شدنِ همسرش،سینا وسارینا را با درآمدِ ناچیزی که از خیاطی در منزل کسب و میکرد بزرگ کرده بود واین اواخر بیماری قلبی او را ضعیف کرده بود.سارینا دختری درسخوان و کم حرف بود، که با موفقیت در دانشگاه تهران در رشته ی شیمی تحصیل کرد.
همه ی حوادث بد وغیر مترقبه در زندگی ساده وآرام آنها از زمانی شروع شد که شهاب سالاری به خواستگاریِ سارینا آمد و سینا بخاطر گذشته ی نچندان آبرومند خانواده ی شهاب جواب رد داد، غافل از اینکه،روزگاری امتحانی سخت و پیچیده از سینا وخانواده اش خواهد گرفت.
شهاب که در مقطع فوق لیسانس شیمی تحصیل می کرد. برای رسیدن به اهداف شوم خود سارینا را بهترین گزینه برای احداث بزرگترین آزمایشگاه زیرزمینی برای تولید قرص روانگردان وشیشه می دید. شهاب توانست سارینا را به خود دلبسته کندواصرارشان برای ازدواج بلاخره جواب داد ومادرِسینا علی رغم نارضایتی سینا، موافقت کرد.
روزی که سینا متوجه شد، شهاب رئیس باند بزرگترین تولیدکننده وپخشِ شیشه است، هرگز فراموش نمی کنم. داوطلب شدو برای نابودی باند ودستگیری اعضا آن به ستاد آمد. سرهنگ فخار برای همراهیش در این مأموریت مخالف بود، اما سینا با معرفی شهاب وتحویلش به سرهنگ می خواست سارینا را از خطری که او راتهدید میکرد، نجات بدهد. شهاب بیرحم ترو نامردتر از آن بود که سینابتواند به او اطمینان کند. سارینا فرزندی در راه داشت، همین حالِ و اوضاع سارینا باعث شد سینا از آبروی چند ساله ی شغلیش هم بگذرد. سارینا از فعالیتهای شهاب خبر داشت. وهمین موضوع او را در نزد دادگاه مقصر نشان می داد. شهاب همه ی سابقه ی کاری وآبروی چندین ساله اش را با فراری دادنِ خواهرش تاخت زد وتنهایی و غربت را انتخاب کرد.
دوسال از آنروزها می گذشت و من امروز صبح پیامکی از خط قدیمی سینا، مبنی بر اینکه هواپیمای مسافر بری آلمانی حامل او و خواهرش، ساعت یازده صبح در فرودگاه یادگار امام می نشیند، دریافت کردم. با آنکه از او دلخور بودم، اما بشدت دلم برایش تنگ شده بودو مشتاق دیدارش بودم.بیماری مادرش وعمل قلب بلاخره او را مجبور به بازگشت کرده بود. می دانست دادگاه نظامی انتظارش را می کشد اما، همه ی امیدش اینجا روی تخت بیمارستان با مرگ دست وپنجه نرم می کرد. روزی که می رفت به او گفته بودم می تواند از خواهرش رفع اتهام کند ولی شدتِ نگرانیش برای سارینا اجازه ی درست فکر کردن را به او نمی داد.
نمی دانستم وقتی با او روبرو شوم، می توانم خود را کنترل کنم وسیلی جانانه ای میهمانش نکنم یا خیر!
سرهنگ فخار که پیگیر احوال مادرِ سینا بود، اعتقاد داشت می تواند با مدارکی که از شهاب دارد سینا خواهرش را نجات دهد.
دقیقا یک ساعت وچهل وپنج دقیقه است اینجا در سالن بزرگ فرودگاه روی صندلی منتظر اعلامِ فرودِ هواپیما یشان هستم اما ثانیه هابطرز وحشتناکی کشدار شده اند.
پاشنه ی کفشم را ناخواسته برویِ سرامیک براق سالن می کوبم و ریتم تکراریش آشوبی در دلم ایجاد می کند. می دانم که بمحض نشستن هواپیما در باند سرهنگ دستورِ دستگیریش راکه از قبل صادر شده، اجرا می کند.
سینا بخاطر نجاتِ خواهرِ باردار ش از دستور مافوقش تمرد کرد و لی باعث شدت بیماری مادرش شد.
صدای اعلان سالن برای نشستن هواپیمای مسافربری آلمانی مرا از سفر به گذشته، به خود می آورد. بمحض اینکه می خواهم از روی صندلی بلند شوم، گوشی در دستانم میلرزید. با دیدن شماره ی سینا بسرعت تماس را وصل می کنم و صدای بلند ولرزانِ سینا پاهایم را میخکوب وقلبم را به قفسه ی سینه ام می کوبد.
_امیر.... امیر سام، بد بخت شدم..... خودت و برسون به درب خروجی...
_ سینا..... سینا، آروم باش پسر، چی شده؟ اگه منظورت سرهنگ فخار هست، نگران نباش اون در جریانه همه ی مدارک بی گناهی تو و خواهرت رو به دادگاه تحویل دادیم..... جای هیچ نگرانی نیست.....
کلافه وبا صدایی که سعی داشت بلندتر نشود با حرصی مشهود گفت:
_امیرررر...... گوش کن الان تنها چیزی که من بهش فکر نمی کنم سرهنگ و دادگاهِ نظامیه..... امیر، بچه ی خواهرم شروین همین الان دزدیده شد...... امیر سریع خودتو برسون...... خواهش می کنم.....
تماس رو قطع کردم، وپیامی مبنی بر دزدیده شدن پسر سارینا برای سرهنگ تایپ کردم واحتمال دزدیده شدن کودک راتوسط شهاب دانستم. سرهنگ سریع جواب داد که: اوضاع تحتِ کنترل است ونوچه های باندِ شهاب در فرودگاه شناسایی شده اند وهمین الان رباینده تحت تعقیب است و جای نگرانی نیست.
قدمهایی بلند وسریع خودم را به درب بزرگ خروجی رساندم. با نگاهی ترسیده ومضطرب سعی کردم سینا خواهرش را لا بلای جمعیت شنا سایی کنم اماجمعیت چمدان بدست مسافر اجازه ی تشخیص درست نمی داد، با فریاد وشیون یک زن، سَرم بسمت صدا چرخید وباسرعت در همان مسیر دویدم. سینا را دیدم که زیر بغلِ سارینا را گرفته بود و می خواست بسمتِ دفتر هواپیمایی برود خودم را به او رساندم.
_ سینا.... سینا داداش صبر کن...
چشمانِ غمگینش سرتا پایم را رفت وبرگشت، میزان دلتنگی وغم شانه های ستبرش را خمیده کرده بود. سارینا را روی صندلی نزدیکش نشاند. دستهایم را برای در آغوش کشیدنش باز کردم. سرش روی شانه ام خم شد وبا صدایی گرفته نامم را چندین بار زمزمه کرد. خودم را کمی کنار کشیدم تا صورتش را بهتر ببینم.
_سینا چطوری پسر.... نگران نباش...
سارینا هم متوجه ما شد وگریه هایش کمی آرامتر همچنان ادامه داشت.
_سلام داداش امیر....
صورت جوان وسرحالِ سارینا دو سال پیش کجا واین زن درمانده و نالان کجا، شهاب نامردی را درحقش تمام کرده وآوارگی کمترین دردی بود که به او تحمیل شده بود. حالاهم با دزدیدنِ کودکِ بی گناهش ظلم را در حق این دختر تمام کرده بود.
_سلام سارینا خانم به وطن خوش اومدید. نگران کوچولوت هم نباش همین چند دقیقه پیش سرهنگ اطلاع داد که اوضاع تحت کنترل هست وشروین پیدا شده.
_خوش خبر باشی داداش امیر.....مادرم حالش چطوره؟
صورتش از خوشحالی شکفته شده بود، وسینا همچنان خیره مرا نگاه میکرد. همینطور که جوابِ سارینا را میدادم به چشمان دلتنگ سینا خیره شدم.
_نگران مادر نباش... شکر خدا عملش امروز صبح با موفقیت انجام شدفقط دلتنگ هر دو تونه.... که اونم با کمک سرهنگ بدونِ دردِسر همین الان میریم بیمارستان.... خوب معطل چی هستی سینا؟ باید چمدوناتونو تحویل بگیریم..... حرکت کن پسر!
ودستش را فشار دادم، سرش را پایین انداخت وبسمت خواهرش رفت. وقتی دستش را گرفت تا بلندش کند. شنیدم که آهسته می گفت:
_پاشو خواهرم بلند شو عزیزِ دلم اگه خدا بخواد شبهای تارِ فراق بپایان رسید.
ومن به این فکر می کردم کجا می توانم بارِی از روی دوشِ این برادر وخواهر رنج کشیده بردارم.
فاطمه باقریان
چهارشنبه18/4/99