F_baghrean
F_baghrean
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

سقوط یک زندگی




دستهای کوچکش را محکمتر می گیرم. برای

رسیدن به خانه هیچ عجله ای ندارم ولی تاریکی ومحله ی نا امن وادارم می کند قدمهای بلندتری بردارم. دخترکم خواب آلود غُر می‌زند.
_مامان شیدا کفشام داره از پام در میاد یواشتر برو...
نگاهم از روی صورت معصوم وزیبایش رد می‌شود وبه کفش های قرمزِ عروسکی می‌رسد. توپ پلاستیکی وکهنه که به پایم می خورد در جایم می ایستم. نزدیک کوچه ی همیشه شلوغ خانه رسیده ام وسعید را می بینم که خودش رابه توپ که حالا از من گذر کرده ونزدیک تیر چراغ برق متوقف شده، می‌رساند.
_ببخشید خاله شیدا این مسعود بلد نیس بازی کنه همه اش اوت میشه
وقتی دور می‌شود به پاهای برهنه وخاکیش نگاه می کنم وخم میشوم تا بند کفش عسل را محکم کنم. خدا را شکر می کنم که با وجود زندگی تباه شده ام هنوز می توانم با اضافه کاری در تولیدی لباس، خرج خورد و خوراک ولباسِ عسل را تامین کنم. هر چه آرش مصرف موادش بیشتر می‌شود، ساعت اضافه کاریم درد کمر وگردنم را هم افزایش می دهد.
دخترکم باچشمان نیمه باز سرش را بالا می گیرد. دلم برای مظلومیتش تکه تکه می‌شود. هر روز صبح دخترکم را از خواب ناز، با هزار ترفند بیدار می کنم و با کمترین صدا از خانه بیرون می زنم ترس از بیدار شدن آرش ودعوایش برای گرفتن پولِ مواد وکتک کاریش، مرا مانند روحی سرگردان کرده که در خانه ی ویرانه ام، جرات گریه ی صدا دار هم ندارم.
کلید را بآرامی در قفل میچرخانم ودلم بهمراهش پیچ می خورد. عسل پشت سرم سنگر گرفته. وقتی صدایی نمی شنوم دستم را روی موهای بلند ونرمش می کشم وبه سمت اتاق هدایتش می کنم.
درهال چشم میچرخانم، تشکِی که صبح رویش خوابیده بود هنوز پایِ بقول خودش بساط عیشش پهن است. اما خبری از خودش نیست. باعجله به آشپزخانه می روم. سقفش از دود سیاه است وبا وجود لامپ روشن انگار که در مه قدم میزنم. غذای ساده ی هر شب را که آماده می کنم سهم آرش را در بشقاب روی اجاق می گذارم وبقیه را به اتاق خودم وعسل می برم. از وقتی منطقش کتک زدن شده. برای حفظِ دخترکم از خشم وعصبانیتِ آرش، در این اتاق سنگر گرفته ام. پتوی کهنه را که روی عسل می‌کشم، صدای کوبیده شدن در شانه هایم را بالا می پراند.
شربت آلبالوی پر ازیخ را بهمراه ویتامین بدستم می دهد وبا نگاه مهربانش برای خوردنش اشاره می‌زند.
_اینهمه بهم میرسی لوس میشما، اونوقت دخترت که بدنیا اومد باید برام خدمتکار بگیری آقا آرش!
همانطور که از پشت میزِ صبحانه بلند می شود وظرفها را جمع می کند لب می زند:منو از چی می ترسونی شیدا خانوم! خودم در بست نوکر خودت وعسل بابا هستم!شما یکمی تحمل کن ببین با این سرمایه گذاری که ایندفعه کردم، کل زندگیتو زیر ورو می کنم.
ومن از کلمه ی زیر و رو، لرزی به تنم می افتد که از نگاهش دور نمی ماند. کنارم روی صندلی می نشیند و دستش را دورم حلقه می‌کند. سرم را روی شانه اش می‌گذارم وچشم می بندم. می خواهم به او تکیه کنم ودل نگرانی هایم را پس بزنم اما صدایی در ذهنم آزار دهنده تکرار می شود «زندگیتون زیرو رو میشه»
انگار افکارم را می‌خواند که انگشتانم را روی لبش فشار می دهد ومی بوسد.
_شیدا ازت خواهش می کنم بهم اعتماد کن، کامران تمام فوت وفنِ رستوران داری رو میدونه.اون سالها توی ایتالیا مدیریت کرده، من بهش اعتماد دارم نصف سرمایه ی رستوران مالِ منه، بهت قول میدم وقتی عسلکمون دنیا بیاد همه ی زندگیتو عوض کنم.
باصدای زنگ گوشی، به اتاق می‌رود. و من فکر می کنم چگونه می توانم از اینکار منصرفش کنم. روزی که در جشن تولد دختر سینا شرکت کرده بودیم همسرش، به من برای دوست مشترکمان کامران هشدار داده بود که: در ایتالیا در پوششِ رستورانی مجلل قاچاق مواد مخدر می‌کند.
صدای بستن در نگاهم را متوجه اش می کند. در دلم قربان صدقه ی قد وبالایش می روم. کت وشلوار خوش دوختِ طوسی رنگش به تنش نشسته، از اینکه اینقدر به خودش رسیده نگرانش می شوم وآیت الکرسی را به سفارشِ مامان مریم زیر لب زمزمه می کنم.
نگرانیم را می فهمد ولحنش شوخ می شود.
_بادمجون بَم آفت نداره خانومم، من باید نگران شما دوتا باشم!
جملاتش جدی ومهربان می شود.
_ معذرت میخوام اما امشب احتمالا دیرتر میام خونه، دکور رستوران باید برای افتتاحيه تکمیل بشه هنوز کلی کار داریم. خواهشاً زنگ بزن مامان مریم بیاد پیشت. هرکاری هم پیش اومد فوراً تماس بگیر، نزار نگرانت باشم مواظب عسل بابا هم باش! استراحت کن! باشه؟
دستم را به نرمی روی شکم برجسته ام می لغزانم وباصدای نازک شده، خودم را برایش لوس می کنم.
_چشم بابا آرش خودم مراقب شیداجونیت هستم، فقط بستنی توت فرنگی فراموش نشه!
نگرانی نگاهش کمتر می‌شود ولبهایش لبخند می زند.
_ای به چشم دختر بابا قول میدم صبح که بیدار شدی بستی روی میز صبحونه باشه.
و همانطور که خم می‌شود تا کیف چرمش را از کنار جا کفشی بردارد، بوسه ای نرم میهمانِ چالِ گونه ام می کند. در را که پشت سرش می بندد قلبم از جای خالیش در خانه می لرزد. دیگر طاقت یک لحظه دوریش هم برایم سخت شده. روزی که در دانشگاه، باسری زیر افتاده جلو آمد وشماره تلفن منزلمان را برای امر خیر گرفت، هیچگاه فکر نمی کردم روزی تمام قلبم برایش بتپد وثمره ی عشقمان در راه باشد. اما زمانه بمن فهماندکه هیچ چیز دنیا قابل پیش بینی نیست واصلِ غافلگیری یکی از قوانین آن است.
صدای قدمهای سُست وصدای بی حالش مرا از خاطراتِ نچندان دور به جهنم امروز می کشاند. مواد ویرانگرصدای بَم ومردانه را از حنجره اش دزدیده ومردِ مغرور مهربانم را به موجودی مفلوک وغمزده مبدل کرده.در اتاقم را می کوبد.
_کدوم گوری رفتی شیدا؟ بیا بیرون از اون دخمه من گرسنه ام...
گوشه ی چشمم از کلماتِ ویرانگرش نیشتر می‌زند واولین قطره اشک ِ سهمیه امروز هم روزیم می شود. صدایش از فاصله ای دورتر بگوشم می‌رسد.
_ای خاک بر سرت آرش که ارج وقربت از ممد پاپتی هم توی خونت کمتره،چقده من بدبختم آخه؟ هر شب مثه سگ یه لقمه برات میندازن تو آشپزخونه..... بیا بیرون شیدا.... یکم از زهرا خانوم همسایه بغلیت یاد بگیر ممد میگه هرشب شامش که روبراه هیچی زهرا خانوم بساطشم براش آماده می کنه!....
باصدایش که اسمم را فریاد می کشد از ترس بیدار شدن عسل خودم را به آشپزخانه می رسانم وبا وحشت در مردمکهای غوطه ور در خونش نگاه می کنم، از دیدنِ چهره ی وحشت‌زده ام، لبخندکجی می‌زند. ومن یک قدم از او فاصله می گیرم.
_چی شده آرش چرا داد میزنی؟ خواهش می کنم آروم باش شامتو گذاشتم روی اجاق الان برات گرم می کنم.
هنوز از کنارش رد نشده ام که بازوی نحیفم را چنگ می‌زند وبسمت اتاق متعفنش می کشد. جیغِ خفیفی می کشم وبرای رهاشدنِ بازویم تلاش می کنم اما هنوز زورش به من می چربد وخنده ی چندش آوری سَر می‌دهد.یادآوریِ شکنجه هایش بارشِ اشکهایم را شدیدتر می کند وصورتم خیس می شود. بازویم را رها می‌کند وبرای اینکه کمتر تقلا کنم موهایم را در مشتش می گیرد وبا بی رحمی می کشد. از درد ناله ای عاجزانه می کنم. سرم را بالا می کشد وبا غیض موهایم را بیشتر می کشد.
_آه وناله هات مونده شیدا خانوم! صبح که داشتی یواشکی با اون توله ات میرفتی دنبالِ یللی تللیت باید فکر الانم میکردی، نگفتی پول برام نمیزاری واز خونه فرار می کنی آرش بدبخت از کجا باید پول موادشو جور کنه؟ مگه شرط نداشتم که وقتی اجازه داری بری سرِ کار که سهم من هر روز بالای سرم باشه؟ هان.... هان جواب بده زنیکه ی هرزه.....
ناله هایم را دیگر کسی نمی شنود صدایم به خدایی که از رگ گردن هم نزدیکتر است نمی‌رسد.،وارونگی حرفهایش مرا بیاد کارکترِ دیوی در کلاه قرمزی می اندازد وچشمهاو صورت غرقِ اشکم با لبخندم از من تصویری غمناک وبیچاره می‌سازد. اما او دیگر آرشی نیست که تمام حالات مرا درک می کرد. مواد افیونی او را به ظالمی مفلوک و ضعیف کُش تبدیل کرده.
کسی که برای یک قطره اشکم جان می داد وتاب یک لحظه دردم را نداشت امروز سیلی اش صورتم را کبود می کند.
آرش تو با خودت وما چه کردی؟ دخترعسلت ازهمیشه تلختر شده وپدر مهربانش را از دست داده واز تو که دیگر ما را نمی شناسی، می ترسد وشبها کابوسش شده ای.
کیف پولم را کنارش پرت می کنم. مسیرش را دنبال کرده ومرا رها می کند.
_آفرین دختر خوب.... از همون اول باید اینکارو میکردی....
پاهایش قدرت ندارد مرا که رها می کند بازانو فرود می آید وچهار دست وپا خودش را به کیف می‌رساند.
او که بزمین می افتد من وزندگی هم سقوط می کنیم.


فاطمه باقریان
1/5/99

اعتیادخانوادهزنان بدسرپرستکودکان بدسرپرستزنان سرپرست خانوار
اینجا داستانی را با شما به اشتراک می گذارم ونقد شما برایم ارزشمند است من را در Instagram دنبال کنید! نام کاربری: mitra_bn47 https://www.instagram.com/mitra_bn47?r=nametag
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید