ویرگول
ورودثبت نام
Hope :)
Hope :)یه خیال پرداز ...
Hope :)
Hope :)
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

یکم درد و دل :)

:)
:)

یکی از احساسات عجیبی که توی زندگیم و مخصوصاً در دوران دبیرستان حس کردم، بی‌ارزشی عجیبیه که از ارزش میاد.

شبیه اینکه انگار برای هیچ احدناسی اهمیت نداری، با وجود اینکه مهمی، محترمی، اما دوست‌داشتنی نه.

چیزی شبیه تنهایی بین تن‌ها...

از موقعی که یادم میاد همیشه یکی از درسخون‌ها بودم.

یکی از اون رتبه‌های اول که معلم‌ها میرن برای بقیه کلاس‌هاشون ازش تعریف می‌کنن و تقریبا همه می‌شناسنش.

و موقع امتحانات تبدیل میشه به محبوب‌ترین بچه کلاس چون صدها سوال هست که باید جواب بده.

اما همیشه این سوال هم داشتم:

«آیا من برای دوستان اطرافم ارزشی به جز دایرةالمعارف دارم؟ اگه هیچ کدوم از این‌ها نبود، اگه یه آدم به اصطلاح مفید نبودم، اگه سود نمی‌رساندم، چیزی در شخصیتم هست که اهمیت داشته باشه؟»

فکر کنین این هفته امتحان ندارین و قراره برین مدرسه:

۱. می‌دونین قراره تنها باشین.

۲. موضوعی برای حرف زدن با کسی پیدا نمی‌کنید.

۳. هیچکس اصلا یادش نیست شما هستین یا نه.

اما اگر این هفته امتحان داشته باشین:

۱. می‌دونین که سرتون شلوغ خواهد بود، همه دور میزتون جمع می‌شن و سوال دارن و شما هم با صبر جواب می‌دین، اما وقتی سوالات تموم شه، شما دوباره هیچ اهمیتی ندارید.

من یه انتخابم یا یه اجبار؟

اگر درسم خوب نبود همین احترام را دریافت می‌کردم؟

اینکه باهام خوبن، دلیل بر این نیست که ترس نیاز در آینده دارن؟

یا واقعاً باهام خوبن؟

شاید چیزی برای حرف زدن نداریم؟

اصلا من به جز این عدد چیز دیگه‌ای هم هستم؟

آیا من توی زندگیم بجز درس خوندن کار دیگه‌ای کردم؟

حرف زدن درباره‌اش راحت نیست و اینکه چرا؟

دلیلش اینه که ما یاد گرفتیم اینطوری باشیم.

دلیل اینکه درسم خوبه همینه: اینکه ابراز نیاز نکنی.

چه ربطی داره؟

خب ساده است: جدای از لذتی که از مطالعه می‌برم، اگه مطالعه نکنم تحقیر می‌شم. قبول کردنش برام سخت بود، اما اگه فقط برای علم درس می‌خونم، چرا باید توی راهنمایی که معدلش جایی اثر نداشت، تفکر و پژوهش رو می‌خوندم؟ یا من که مفهوم علمی دینی رو فهمیدم، چرا دارم عین کلمات را حفظ می‌کنم؟

و این حس ترس شدید از تحقیر شدن همونیه که باعث می‌شه به عنوان یه شخص درسخون، هرگز سوالی رو نپرسی مگر اینکه به اندازه کافی روش فکر کرده باشی. و اگه به اندازه کافی فکر کرده باشی و تحقیق کنی، یا خودت به جواب می‌رسی یا هم‌کلاس‌هاتم به جواب نمی‌رسن، جز دبیر که اونم امکان داره نرسه.

و حتی حرف زدن درباره این هم سخته، چون ابراز اینکه من هم نیاز دارم به یه مکالمه معمولی، دوباره برمی‌گرده به همون ریشه که چرا الان توی این اوضاعم؟

پس تو می‌مونی و حس عجیب اینکه به هیچ جا تعلق نداری و یکم زیادی با جهان اطرافت متفاوتی.

یکی از چیزهایی که مدام می‌شنویم، آسیبیه که مدرسه به کسایی که نمی‌خوان درس بخونن وارد می‌کنه.

اما آسیبی که به درسخون‌ها وارد می‌شه، هیچ وقت دیده نمی‌شه.

تنهایی عجیب این افراد، در حالی که تنها نیستن.

ذهن پر از سوال، که ارزش‌شون را زیر سوال می‌بره.

و اینجا دو دره خطرناک هست:

غرور و کمبود اعتماد به نفس.

دو تا برداشت کاملاً متفاوت که به نسبت زیاد درستن.

میتونی حسادت را از سوی برخی افراد حس کنی، کسایی که فکر می‌کنن اندازه تو تلاش می‌کنن، اندازه تو عاشقن، ولی اونا هیچ‌چیز نمی‌دونن و بعد به سریع‌ترین نتیجه‌گیری می‌رسن:

«اون از من بهتره»؛ نه چون تو بهتری، اما اگه واقعاً چنین چیزی را حس کنی، امکان داره مغرور بشی به چهارتا عدد.

و بعد کمبود اعتماد به نفس، جایی که فکر می‌کنی شاید اصلاً به خاطر نمرات نیست، شاید مشکل از منه!

این خیلی عجیبه.

تو به این نتیجه می‌رسی که بقیه مثل تو به مسائل نگاه نمی‌کنن و تو تفکر عجیب و متفاوتی داری، با این حال این باعث تنهایی بیشتر می‌شه.

تو بیش از حد همه‌چیز را تحلیل می‌کنی، زندگی را سخت می‌گیری.

ولی دقیقاً همین تفکره که باعث شده این باشی.

در هر حال، بگذریم...

مدت زیادیه حس تنهایی عجیبی دارم.

تنها نیستم، اما تنهام.

هرچقدر می‌گذره، ساکت‌تر می‌شم.

نمرات بالا، سکوت در کلاس...

بلدی، اما نمی‌خوای جواب بدی.

چون وقتی جواب بدی سوالی را، و دورت شلوغ بشه، دوباره همین احساسات شروع می‌شن.

تو توی یه چرخه گیر افتادی، بین آدم بودن و ماشین‌ابزار بودن.

میتونی هر دوتاش باشی، اما اولی هیچ‌وقت دیده نمی‌شه.

و اگه دومی دیده بشه و اولی نه، نبودِ اولی بیشتر حس می‌شه.

اعتماد نفستنهاییمدرسهکنکور
۴
۴
Hope :)
Hope :)
یه خیال پرداز ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید