«دعا کن بتوانم قصه بنویسم.» غلامحسین ساعدی سالها پیش در آخر نامهای که برای طاهره کوزهگرانی نوشته بود، این جمله را قید کرده بود.باید همین جمله را با خط درشت بنویسم و سر در شهر نصب کنم؛ «دعا کن بتوانم بنویسم...».سالهای قبل، هرچه فشار روحی، مشغلههای ذهنی و ناملایمات زندگی خستهام میکرد را بر روی کاغذ میآوردم و در قالب کلمات خود را تخلیه میکردم. اما حالا چند وقتی است که از نوشتن حتی چند کلمهی ساده هم عاجزم. قلم که در دست میگیرم تا چیزی بنویسم، به ناگاه چون مجنونی به کاغذ زل میزنم و در فکر فرو میروم. آنقدر فرو میروم، آنقدر فرو میروم تا غرق شوم و بعد فراموش میکنم که چرا قلم در دست گرفته بودم.حتی همالان که اراده کرده بودم برای نوشتن، باز هم نتوانستم و این دو سه خط نصیب کاغذ شد.دعا کن... دعا کن بتوانم بنویسم وگرنه دیوانه خواهم شد.
۲ آذر ۹۹ _ ۲۰:۰۵