دیگر دیر شده بود و او بی جان تر از آنکه به جدی بودن این همه ایمان بیاورد.با دست و پای بسته،چشم ودهن بسته و تنی بسته به بتن سیمانی از آب بیرونش کشیدند.با هر پیچش و صدای قریچ چسب امید داشت این فقط یک بازی احمقانه باشد. پدرش هیچ فکر نمیکرد چنین شوخی سنگینی را بتوانند از آب بیرون بکشند.