هاجر رنجبر
هاجر رنجبر
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

پرنده فقط یک پرنده نبود.

خودم را که دلش از زمین و زمان گرفته بغل می کنم و به کنجی میبرم بی آنکه از حزنی که بر روح و جسمم سنگینی می کند شکایتی بکنم. می گویم در اشتباهی! این خلا است .خلا اشتباه در تکرار مکرارت. مگر خود خودت نبود که در جعبه پاندورا رو باز کرد؟ مگر بار اولت بود؟ اشتباه که از حد بگذرد می شود عادت. عادت میکنی به اشتباهی که خود را به عادت اشتباه کرده. می گویم: من هیچ دری را باز نکردم و همه را انکار می کنم و فراموش می کنم که نه دیگر می شود آب رفته را به جوی بازگرداند نه پرنده را و و نه او را. آری این خود من بود و نه آستینم و نه کس دیگر یا سایه ام بر دیوار. میگویم بیگناه رفتند. میگوید به اشتباه!میگویم: بلی و اشتباهم را گردن می گیرم! پرنده می آمد و می رفت و حضور کوچکش در لوله بخاری اتاقم پس غیابی طولانی بسی مایه دلگرمی و دلخوشی بود ولی انگار دیگر به شنیدن صدای بال و پرش و نوک زدن هایش قانع نبودم. قوه تجسمم هم دیگر جوابگوی دلم نبود. می خواستم ببینمش با همین چشمهای خودم لمسش کنم در حالیکه در لانه اش جا خوش کرده. در لوله بخاری را که باز کردم پرنده را ندیدم . انبوهی از ساقه و علوفه خشک به درون اتاقم ریخت.می گویم: چه صبری دارد پرنده که تک تک این همه رو از سوراخ تنگی آورده که لانه ای در خور بال و پرش بسازد. درلوله بخاری را به محکمی دوباره سر جایش گذاشتم. دلم بود که می ریخت. پرنده برای همیشه رفت. تنها صدای خلا به گوشم میرسد وبس.


پرندهاشتباهعادت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید