چندین بار خواستم راجع به این چیزی که توی ذهنمه مطلب بنویسم اما،هربار پاکش می کردم....چندین بار میخواستم با کسی حرف بزنم درموردش اما بعد پشیمون می شدم ......هربار که بهش نگاه می کردم می دیدم که از این موضوعی که نوشتم،يه نوشته ی ادبی اون طور که دلم میخواد درنیومده.حتی اصلا شک دارم که نوشتن اینا ،درسته یا نه؟ باید همچنان شخصی نگهشون دارم یا نه؟.....اما این بار سعی می کنم که درموردش بنویسم...... "فرار از تشابهات" بهترین کلمه برای توصیف این روزهای منه.من نشونه ها رو می دیدم و فرار می کردم...یا اینکه دلم میخواست تصور کنم که این ها نشونه نیستن....من حالا ۲۱ ساله بودم....دانشگاه قبول شده بودم و حالا ترمای آخر بودم.....فرهنگ جدید و شهر جدید رو تجربه کردم.....توانایی هایی به دست آوردم که قبلا نداشتم و تونستم که با آدما ارتباط برقرار کنم و تونستم کارایی انجام بدم که قبلا توی شهر خودم نمیتونستم همونا رو انجام بدم....اما برای من مهم تر از همه ی این وجوه،یه وجهی از زندگی وجود داشت که معنای هستی من توی اون خلاصه می شد.....و اون تحصیل بود.....من هنوزم اون دختر دبیرستانی بودم که بعد حل نکردن یه مسئله زار میزد......همونی بودم که بعد نفهمیدن مسايل کلافه میشد....و همونی که حال خوبش بسته به این بود که توی روز چقدر تلاش کرده بود برای بیشتر درس خوندن.....اما این بین یه چیزی وجود داشت که بیشتر از همه اذیتم می کرد....شباهت روزایی که الان داشتم با روزایی که دبیرستانی بودم........یادمه که ار تابستونی که نهم بودم کتابای المپیاد ریاضی رو سعی کردم گیر بیارم و تابستون من به المپیاد و حل سوالای نظریه اعداد گذشت.....یادمه که توی المپیاد چهارتا درس بودن که باید میخوندیمشون و مباحث عمدتا از اینا بود.....جبر و هندسه و ترکیبیات و نظریه اعداد.....یادمه که تا مدت زیادی ترکیبیات رو نمیفهمیدم و برای هندسه هم به علت شکلات کج و معوجم نمیتونستم سوالی حل کنم😅اما مطالب نظریه اعداد برام قابل لمس تر بودن و یه مقداری جبر..ومن همش تصور می کردم که ادامه ی مسیرم رو توی دانشگاه نظریه اعداد میخونم و کلی رویاپردازی میکردم راجع به آینده.....مدرسه هرسال برای دانش آموزایی که المپیاد میخوندن کلاس میذاشت اما سالی که من وارد مدرسه شدم به دلیل اینکه تعداد متقاضیای المپیاد ریاضی زیاد نبود ،کلاسی برگزار نشد و من اون سال سعی کردم خودم مطالب رو بخونم و با آزمون و خطا پیش برم و سوال حل کنم و یه جاهایی هم از سال بالاییها سوالاتمو بپرسم.گذشت تا وقتی که بهمن ماه رسید و من آزمون مرحله یک رو دادم .....حدود یه ماه و نیم بعدش نتایج اومد و قبول شده بودم(((((: ......شاید تو کل لحظات دبیرستانم اون لحظه شادترین لحظه بود برام .....خلاصه گذشت و منم سعی کردم اون سال امتحانی مرحله دو رو بدم و بعدش برای امتحان سال دیگه خودم رو آماده تر کنم....یادمه از ۶ تا سوال تونستم یه دونه رو حل کنم که مربوط به چندجمله ای ها می شد.....خلاصه تصمیم گرفتم بعد امتحانای مدرسه ،از تابستون خودم رو برای المپیاد سال بعدی آماده کنم....از همون ابتدای تابستون اطرافیان مدام نگران این بودن که المپیاد خوندن من رو از کنکور دور میکنه و من دارم وقتم رو هدر میدم.....خلاصه تصمیمات من از جانب خانواده و اطرافیان اصلا مورد تایید نبود ومن از لحاظ عاطفی واقعا حامی ای نداشتم که به قولی اون انگیزه و حداقل امید رو بهم بده(((: اما من چیکار کردم؟سعی کردم ادامه بدم مسیری که انتخاب کرده بودم رو......همه من رو به صورت یه آدم مدعی ای که روی ابرا سیر میکنه و نگاهی به زمین نداره می دیدن.....اما من الانم، مریم ۱۶ ساله رو این شکلی می دید: کسی که توی دو قدمی سقوط قرار گرفته و به هر ریسمانی داره چنگ میزنه برای اینکه نجات پیدا کنه.....مثل الان...الانی که دلم نمیخواست صرفا یه آدم معمولی باشم و کارای معمولی انجام بدم....دلم میخواست رویا و هدف داشته باشم ....و دلم میخواست زندگیم معنا و هیجان داشته باشه.....تنها بودن برام خیلی سخت بود و شاید اگه یه دوستی داشتم که هم مسیر وهم فکر من بود تلخی روزا برام کمتر می شد....خلاصه اون روزا طی شدن و رسید به اوایل دی ماه و بعدش مدرسه اجازه داد که امتحانای ترم رو شرکت نکنم و المپیاد بخونم و به جاش نمرات کلاسی رو بذارن برای امتحاناتم....همین نکته باعث شد که فشار خونواده و اطرافیان بیشتر بشه ......شاید اگه اون موقعا امتحانا رو شرکت می کردم اینقدر فشار بهم وارد نمیکردن......من تبدیل شده بودم به کسی که خونواده و اطرافیان کوچیکترین حرکتش رو زیر نظر داشتن....هر انتخابش رو...هر فکر و هررفتارش رو.....تومهمونی هایی که نمیرفتم حسابی بحث کارای من داغ بود و موقعی هم که مجبور بودم توی این جور مجالس شرکت کنم با حجم زیادی از سوالات بمباران میشدم.....حتی پیش میومد که گاهی بهم زنگ میزدن که فلان موضوع رومیخوای چیکار کنی حالا که اینکارو کردی؟ اینها رو که می نویسم دردشون دوباره برام تازه میشه اما....سوال اصلیم اینه واقعا تحمل یه نوجوون و اعتماد کردن بهش چقدر سخت بود که من لایق داشتنش نباشم(((((: همون هفته های اول داشتم کم کم پشیمون می شدم و به فکر این افتادم که کلا این راهو بذارم کنار و برم کنکور بخونم....اما دوباره ادامه دادم....مدام از خودم آزمونهای مختلف میگرفتم اما ته ته دلم میگفتم که قبول نمیشم.قبول نمیشم.نمیشم......گذشت و روزامتحان رسید......و آخرش همونی شددکه فکر میکردم...قبول نشدم.....قبول نشدنی که هیچ چیزی نتونست زخمشو بعد ۵سال خوب کنه....نه قبولی توی کنکور.....و نه چیزایی که توی دانشگاه به دست آوردم....همش با خودم فکر میکردم کسی که سال دهم تونست قبول بشه و اطلاعاتش کمتر از اطلاعات سال یازدهمش بود،چطور امسال قبول نشد؟؟...روزی که از امتحان برگشتم اولین چیزی که ازم پرسیدن این بود:امتحانو چیکار کردی؟و من گفتم بد نبود....(هروقت بعد امتحان اینو میگم یعنی درواقع راضی نبودم وگند زدم....) هیچ وقت واکنش خانواده رو یادم نمیره((((: اون وقت که میگفتن جواب بقیه رو چی بدیم؟من داشتم از درون ترک میخوردم و همزمان باید تحمل میکردم سرزنش ها و سرکوفت ها رو....یادمه اون شب ،حس میکردم که دارم می میرم و دنیا به آخرش میرسه.....حالا بعد امتحان باید مدرسه هم می رفتم و دوباره تنهایی روحس میکردم.....من با افکارم تنها بودم....با دنیام تنها بودم ....انگار جزیره ای بودم که هیچ ساکنی نداشت....و من تنها کاری که کردم این بود:سعی کردن دل ببندم....به امیدهای واهی و غیرواهی....بلافاصله بعد این امتحان ،کتاب جاناتان مرغ دریایی رو از یه دوستی قرض گرفتم و شروع به خوندن کردم.....که این کتاب راجع به هدف بود عمدتا......(حتما توصیه میشه که بخونیدش اگه نخوندید.....)خودم رو سعی میکردم جای شخصیتهای داستان قرار بدم و معنا و ارتباطی با زندگی خودم پیدا کنم راجع به اون داستان.....اما اط یه بابت خوش شانس بودم این که مدرسه رو فقط برای دوهفته تحمل کردم و بعدش کووید شد و مدارس تعطیل شدن.....روز اعلام نتایج رسید و من المپیاد ریاضی رو قبول نشدم....اما المپیاد کامپیوتر رو قبول شده بودم و این خوب بود.....بعد اون هم سعی کردم که با مرحله جدید زندگیم کنار بیام و به پذیرش برسم....کم کم شروع به کنکوری خوندن درسا کردم.....و یه کتاب جدید گرفتم برای خوندن:کتاب کیمیاگر....یادمه اون زمان شدیدا به نوشتن رو آورده بودم و هرکاری که میخوندم احساسم رو راجع بهش مینوشتم و برای بقیه میفرستادم.....بعد تموم شدن امتحانای ترم دوم کنکوری خوندن رو به صورت جدی تری در پیش گرفتم ....یادمه از همون اوایل با این سوال از طرف بقیه مواجه می شدم که چه رشته ای میخوای قبول شی؟و من مدام از جواب دادنش طفره میرفتم.....اما اون سال هم مثل سال قبلش کلی اذیت شدم....چرا که اون ها ازم میخواستن که از همون اول به رشته ای که اونا میخوان فکر کنم و من میگفتم نه هدفم چیز دیگه ای هست...حتی یادم نمیره حرف یکی از اعضای خونواده رو که میگفت هیچ چیزی قبول نمیشی....(پ ن:بعد اعلام نتایج کنکور به روش آوردم((((: )
الان که اون روزا دوباره دارن برام یاد آور میشن ،تن و بدنم عمیق میلرزه و انگار سردمه....من توی ذهنم دائما به یه منتقد بی رحم تبدیل میشدم و خودم رو شکنجه دادم.....بابت آزمونی که قبول نشدم....بابت سوالاتی که جواب ندادم....بابت موفقیتی مه نتونستم کسب کنم....هیچ دستاوردی جای این شکست رو هنوز خوب نکرده.... اگه به گذشته برگردم ،نمیدونم چه چیزهایی رو تغییر میدادم...اما میدونم مهمترین چیزی که تغییر میدادم این بود که سعی میکردم کمتر جلوی دید بقیه باشم....و کمتر سعی در بحث و راضی کردنشون داشته باشم((((: چون الان که به چیزی که اونا خواستن تبدیل شدم،باز هم راضی نیستن و هنوز نتونستم متقاعدشون کنم که به علایق و افکارم احترام بذارن.
من توی روزهای سرد و تاریکی ۱۶ سالگی گیر کردم. و من از کسی که بودم دارم فرار میکنم.....و شبا کابوس میبینم....کابوس این که دوباره همون دختر ۱۶ ساله م.....
اما من
هنوز هم معتقدم به اینکه یه روزی از این زندان احساسات و افکار آزاد میشم.....
قطعا آزاد میشم....
و باید آزاد بشم....
در آخر
ممنونم که به صحبتام گوش دادید((((:
و شب خوش .....