یک سری از اون منابع مربوط می شد به سایت درس افزار شریف که یکی از کورس هایی که واقعا دوست داشتم و اولین کورسی که دیدم ریاضی عمومی یک استادشهشهانی بود.....به غیر اون هم سایت mit یک سری درسها داشت که واقعا خوب بودن.....توی این شرایطی که مجازی بودیم سعی می کردم این شکلی انگیزه ام رو نگه دارم و از راه اصلی منحرف نشم و یادم بیاد که هدفی داشتم و باید براش تلاش کنم.همین طور هم سعی کردم که برای یه سری مسابقات خودم رو آماده کنم (البته هنوز هم بخاطر ترسی که دارم هیچ وقت ایت کارو به پایان نرسوندم)زمان همینطوری گذشت تا به ترم سه رسیدیم و دانشگاه ها حضوری شدن.....این ترم جبرخطی و ریاضی عمومی ۲ و مبانی آموزش ریاضی داشتیم.....که فکر میکنم محبوبترین درس این ترم همون مبانی بود برام(خیلی درسی بود که سوالاش خلاقیتی بودن) و بعدشم ریاضی عمومی ۲ و مباحثی که به انتگرال مربوط میشدن.....بخوام صادقانه بگم نسبت به اوقاتی که توی خونه بودم زیاد خوندنی نداشتم به اون صورت.....تازه به صورت حضوری دانشگاه رو تجربه می کردم و یه حس یاسی دوباره کل وجودمو گرفته بود انگار حس رضایتم مقطعی بود و دوباره به روال قدیم برگشته بودم.....یه مقداری توی این سیاهی ها غرق شده بودم و دست و پا می زدم....و خب سعی کردم نجات پیدا کنم و حداقل حواسم از این موضوعات پرت بشه....سعی کردم درباره این موضوعات با ادم های مختلف حرف بزنم.....نسبت به دبیرستانم یه تغییر خوب دیگه کرده بودم این که کتاب خوندنو شروع کردم .....با آدم های جدیدی اشنا شدم و خب درسهای مختلفی بهم یاد دادن....مهمترین درسی که ازشون گرفتم هم این بود که هیچ چیزی به اندازه ی خودم و اهدافم ارزشمند نیست.....این رو هم بگم که در اخر ترم اتفاقات مختلفی (خوب و بد)برام به وجود اومد و من یه مدت درگیرشون بودم ولی در اخر تونستم از اون اتفاقات هم بگذرم و اوضاع رو مدیریت کنم....می رسیم به اواخر ترم سه که دوران طلایی من محسوب میشه.....و اون هم آشنایی با افرادی با سلیقه و دغدغه های مشابه......این برای من مهمترین اتفاق بود چون که فهمیدم تنها نیستم توی این مسیر و از بودن کسایی که میتونستم از علاقه مندی هام براشون حرف بزنم حسابی خوشحال میشدم(بعد گذشت سه ترم حالا دیگه فهمیدم که اون افراد از ارزشمندترین ادمهای زندگیمن....)ترم سه رو با کمترین معدل دوران دانشگاه پشت سر میذارم......و خب این موضوع سرخورده ام میکنه و شاید یه کم بیخیال....دیگه به هیچ چیزی از جمله نتیجه دل نمی بستم و همه چیز برام یه معنی زودگذر داشت...سعی می کردم خود لحظه رو درک کنم و به قبل و بعدش کار نداشته باشم.....با شروع ترم چهار من حس می کردم یه رسالتی برای خودم دارم و رسالتم اینه که خودم رو شاد نگه دارم و امیدوار......سعی می کردم از کوچیکترین چیزها خوشحال بشم.....سر تموم کلاس ها حاضر می شدم و سعی میکردم از لحظات لذت ببرم.....(سه حالت داشت یا خود درس رو دوست داشتم......یا کلاس فان بود.....یا جر و بحث بین استاد و دانشجوها برام فان بود .) که مثلا دیفرانسیل و نظریه اعداد جز دسته اول بودن.....کلاسی مثل فیزیک جز دسته دوم و کلاس پژوهش هم دسته سوم بود.....(لازمه که جامعه شناسی رو هم به این دسته اضافه کنم؟😁)کم کم درس خوندن رو دوباره از سر گرفتم و دوباره حس خودباوری رو به دست اوردم .....اواخر ترم به این باور رسیدم که احتمالی برای جبران کردن ترم قبلی وجود داره و درنهایت همینطور هم شد. توی این مدت تا میتونستم خودمو کنار ادمایی که حس خوبی بهم میدادن نگه می داشتم و تقریبا روزایی که کلاس داشتیم کل تایمم رو کنار کسایی که دوست داشتم سپری می کردم.....حالا حسابی تغییر کرده بودم و قلبم برای اولین بار داشت چیزهای جدید و عمیق و واقعی رو تجربه می کرد....مثل رفاقت....مثل حس ارزشمندی....و کلی حس های خوبی که نمیتونم وصف کنم....یه حقیقت خوب یا شاید بدی درمورد من وجود داره اینکه تموم لحظاتی که کنار آدمای ارزشمند زندگیم سپری میکنم رو یادم نمیره....همه رو با تموم جزئیات یادمه....و این اتفاق بعد اواخر ترم سه برام افتاد....ترم چهار بهترین ترم دوران تحصیلم و شروع ترمای بهتر دیگه بود.....
حالا تمام تلاشم اینه که درس خوندن رو پیگیری کنم ....کم کم خودمو اماده کنم برای پایان دوره کارشناسی و ساختن خاطره های بیشتر و قشنگتر ....استفاده از تموم لحظات و سپری کردن اوقات با ادمهایی که هرکدوم به طور منحصر به فردی ارزشمندن.