هرچه قدر که بیشتر فکر می کنم
می بینم که دارم به پاییز شبیه تر می شم.
این ریشه های امید بودن که توی وجودم داشتن زرد می شدن......
اما من هرروز خلاف طبیعتم باهاش رفتار می کردم،تا این که تصمیم گرفتم بپذیرمش...
بالاخره یه جاهایی آدم باید قبول کنه که شکست خورده
اون هم نه به یه موجود یا مفهوم بیرونی
بلکه به خودش
انگار که زور اون بعد ناامید بیشتر می چربه......
بعضی موقعا هم بهتره که توی خلوت خودمون دست از دروغ و تعارف برداریم و واقعا خودمون رو بررسی کنیم......
به خودمنگاه می کنم....تیکه های شکسته شده ام رو برانداز میکنم.....
من شکننده شده بودم....
اما سعی در انکارش ندارم
نه توی خلوتم....
تیکه هایی که هنوز داشتن فرار می کردن
تیکه هایی که سعی داشتن عین دو تا خط موازی رفتار کنن
همونقدر اجتناب توی رفتار و رویارویی با هم......
و من میدونستم که چقدر دردناکه این تکرار مکررات.....
انگار که بی اعتماد شده بودم
نسبت به خودم
خودی که براش خیلی کارا انجام داده بودم
اما درنهایت چیزی که ازش دریافت کردم
کم بود
من ترسیده بودم
انگار که سردم شده بود
توی این سرمای بی اعتمادی به خودم می لرزیدمو می دونستم که نجات پیدا کردن شاید شبیه یه مفهوم انتزاعی باشه
زندگی چقدر شبیه ریاضی شده بود
هرجا که کم میآوردیم یا یک خلأ معنا رو حس میکردیم،یک ابزار جدید رو تعریف میکردیم که به کمکمون بیاد
برای جلوتر رفتن و استقبال از آینده.....
نجات.....
نجات هم یکی از همین مفهوم ها بود.....
شاید ما این کلمه رو تعریف کردیم که رنج در لحظه رو کم کنیم.....
شاید نجات هم یک ابزار بود
یک ابزار حل مسئله
ابزاری برای رفع حس عدم قطعیت.....
ابزاری برای فراموشی لحظه ها.....
این بار به خودم دوباره نگاه می کنم
این بار نه به نگاه یک منتقد سفت وسخت
بلکه با نگاه یک دوست حامی.....
بهش نگاه می کنم و سعی می کنم که با همه ی ویژگی هاش بهش افتخار کنم....
بهش افتخار می کنم که داره دست از انتظار برمیداره....
چون که عاقل تر شده
و میدونه که قرار نیست کسی بیاد......
و کم کم سازگار میشه و میپذیره و میپذیره
و تلاش میکنه ومیگذره.........