نمی دانم که خودم را در کدامین حادثه جا گذاشته ام
حتما زیر آواری از ترس
شاید هم پشت دیواری از تجارب منتهی به شکست
آن که آرامش می خواست
چشمانش را به روی آسودگی بست
شاید که نتوانم به یادآورم اما
حتم دارم که در این بین
پر و بالم بشکست
می دانم که پر ز دردی اما
خوب میدانی که تا بوده همین بوده و هست
سالهاست که من در این کالبد و تن زندانیست
سال هاست که دلم در پی سرگردانیست
سالهاست که من ز من غریبست
لوح افکار من در پی فریبست
از من که گذشت اما
گر خود گشته شود پیدا
دستانش را بگیرید
و برایش شعر بخوانید
و عزیزم خطابش کنید
و به او بیاموزید
که خود را
کمی بیشتر دوست داشته باشد
چیزی که نتوانستم به او بیاموزم....