سمانه
سمانه
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

اول مهر

از ساعت ۷:۳۰ یا ۸ صبح به هر کس بهم پیام داده بود گفته بودم امروز اولین جلسه کلاس آنلاینم توی مدرسه جدیده برام دعا کنید ! خاله مولود سلام صبح بخیر نوشته تو گروه ، من اینو گفتم ، سعید در مورد هدیه تولد مامان پرسیده من اینو گفتم ، زینب از آمدن اینفلوئنسر به مغازه شون گفته باز من اینو نوشتم !! همکارای جدید با مهربونی بهم نگاه میکنند و لبخند میزنند که “ بابا تو میتونی تو خیلی توانایی “ اما من بدون هیچ باوری بهشون میگم ممنون !

دلم میخواد گریه کنم یا نه ! در برم ، اصلا فرار کنم ، دلم سنگی رو میخواد که مثل پارسال قبل از شروع کلاس بهش پیام بدم و بنویسم “ دیروز ، تو بیشتر سر کلاس بودی من امروز شروع میکنم و میرم ، اگه مشکلی بود تو بیا “ و اون سریع جواب بده “ بیخود ، مسخره بازی در نیار هااا من خودم میرم تو فقط فعالیت دوم رو برو “ من با عصبانیت تایپ کنم “ همین که گفتم بعد از این همه سال نتونستم به تو چشم گفتن یاد بدم” ، یا پیام های ساعت ۱۲:۳۰ شبش که مینوشت بیداری ؟ و من جواب میدادم نه خوابم مینوشت :” باشه پس ، الان دیگه زنگ میزنم ، چه خبرایی دارم برات “ و تا ۳ صبح حرف میزدیم…. دلم سعادت رو میخواد که توی بدو بدو های مدرسه بهش بگم “ فقط بهم بگو که امروز مدرسه تموم میشه فقط اینو بگو “ و سعادت بگه “ تموم میشه و بعدش میریم کافی شاپ “ و چشماش برق بزنه از شیطنت و با خودم بگم اخ جون تموم میشه این روز سخت و با هم میریم گردش ! دلم خانم سلطانی رو میخواد که به عنوان یک مدیر بهش زنگ بزنم و یک چیز الکی بگم تا با شنیدن صداش یا شوخی هاش استرسم کم بشه دلم نوری میخواد که با دلیل و بی دلیل بگه :” ماساژت بدم ؟ “ چپکی نگاش کنم و بگم :” نه ، اه ، بدم میاد “ دماغشو چین بده و بگه :” بی سلیقه ، قدر نمیدونی ، مردم آرزوشونه ! “ ….

دلم همه ی اون ادم هایی رو میخواد که توی این پنج سال کنارشون بودم و کار کردن رو ازشون یاد گرفتم اما هیچ کدوم نیستن !!! همه موندن همون مدرسه قبلی و من گفتم “راهم دوره و امسال کار نمیکنم” اما خدا از اون بالا لبخند زده و گفته “ باشه تو بگو کار نمیکنی اما من بهت میگم باید یک جای جدید کار کنی !!! “
هیچ کدوم نیستند و من مضطربم من انگار اولین بارمه که دارم بچه میبینم ، انگار اولین تجربه لمس کیبورد را دارم اصلا کیس چی چی هست ؟! نشستم رو به روی وبکم آروم میگم “ یا امام زمان خودمو میسپرم به شما!” در کلاس باز میشه ، فرخنده و دو تا مریم ها با خنده و سر و صدا میان تو ، تقریبا پنج دقیقه به شروع کلاس مونده بهم میگن آمدیم بهت روحیه بدیم ! مریم میگه “ دستاتون رو بزارید روی هم عکس بگیریم ، یادتون باشه ما یک تیمیمم ! “ فرخنده میگه “ به خودت ایمان داشته باش بچه “ ، مریم میگه “ می خوای بمونم تو کلاست ؟” میگم نه ممنون برید به کاراتون برسید ….

کلاس تموم شده …. با بچه ها ارتباط گرفتم با این سیستم جدید و آنلاین بودن ها خدا رو شکر مشکل نداشتم ، دو تا بچه لوس و نونور داریم که فکر کنم خوراک نوشتن های من بشن !

همکارای جدید میگن چطور بود لبخند میزنم هر چند پشت ماسک معلوم نمیشه اما اگه منو بشناسن لبخندمو توی چشمام میبینند ! هر سه میگن خدا رو شکر دیدی بهت گفتیم !!! سنگی نیست ، سعادت نیست ، نوری نیست ، خانم سلطانی هم نیستند اما خدا هست و من یقین دارم منو تنها نمیزاره و حواسش بهم هست ….مثل همه ی وقت ها میگم خدایا به امید تو


شروع نوشتن من توی ویرگول مصادف شد با کار جدید توی مدرسه جدید و سال تحصیلی جدید …. چقدر جدید !!

اول مهراسترسکلاس آنلاینمدرسهخدا هست
روزمرگی های من و دخترک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید