آخرین قطرههای قهوه در فنجانش را تماشا میکرد.
همیشه قهوه مینوشید؛ با اینکه از قهوه متنفر بود.
هیچوقت نفهمید چرا این کار را میکند. مثل خیلی از کارهای دیگرِ هرروزهاش.
شاید بهخاطر مردم.
در ذهنش باور داشت به کسی اهمیت نمیدهد،
اما ته دلش میدانست احتمالاً اینطور نیست.
بسیاری از کارهایش فقط برای مردم بود، برای اینکه دیده شود، برای اینکه عادی بهنظر برسد.
خودش هم از فهم این تضاد درونش ناتوان بود.
باید از آخرین قطرهها لذت میبرد؛ رسم همین است.
آخرین چیز، همیشه بهترین چیز است.
چون در ذهن انسان میماند.
مثل خاطرهای که بر دیوارهای مغز حک شده باشد.
اما این آخرین دفعه بود.
نه آخرین قهوه.
بلکه آخرین لحظهها.
اینبار تصمیمش را گرفته بود. دیگر نمیتوانست ادامه بدهد.
چه چیزی را؟
جواب ساده بود: خودش را.
تمام عمر، از خودش متنفر بود.
انگار دو نفر در یک تن بودند،
و او باید هر روز کسی را که از او بیزار بود، تحمل میکرد.
احساساتش واقعی نبودند. شاید تا آن لحظه نفهمیده بود.
بهسمت پنجره رفت.
پیش از آنکه بیرحمانه مشتِ قرصها را قورت بدهد، به خودش کمی فرصت داد.
شاید هنوز روزنهای مانده بود.
شاید چیزی نجاتبخش.
چیزی که تا آن روز هرگز تجربه نکرده بود.
نمیدانست دقیقاً چه میخواهد.
کنار پنجره ایستاد.
نه نسیمی میوزید، نه چیزی خاص در هوا بود.
همهچیز همانقدر معمولی و تکراری بود که همیشه بود.
منظرهی روبهرو را هزار بار دیده بود.
کلافه برگشت تا به آشپزخانه برود،
که ناگهان چیزی توجهش را جلب کرد.
پسر کوچکی، تنها در کوچه در حال بازی بود.
هوا گرم بود، کوچه خلوت.
اما پسر با خودش میدوید، میخندید،
و چنان غرق در بازی بود که انگار در جهانی دیگر سیر میکرد.
پسر خودش را دوست داشت.
با دیدن پسر، یاد کودکی خودش افتاد.
دورانی دور، که از آن فقط چند خاطرهی محو و تعدادی زخم باقی مانده بود.
شاید اگر والدینش بهجای آنهمه سختگیری و محدود کردن، به او فضا و فرصت داده بودند،
او هم میتوانست مثل آن پسر کوچک، خودش را دوست داشته باشد.
اما این اتفاق نیفتاده بود.
و حالا، تنها آرزویی که در دلش نشست، این بود:
ای کاش او هم کودکیای مثل آن پسر، شاد و بیپروا داشت.
پسر لحظهای ایستاد، سرش را بالا آورد و به پنجره نگاه کرد.
انگار نگاه سنگین را حس کرده بود.
و بعد...
لبخند زد.
یک لبخند واقعی، عمیق، زنده.
او کنار پنجره ایستاده بود. فکر کرد چطور باید جواب این لبخند را بدهد.
فکر کرد فقط باید لبخند بزند.
اما عضلات صورتش یخ زده بودند.
انگار سالها بود که حق لبخند نداشت.
با تلاشی کوتاه، بالاخره لبهایش کمی خم شدند.
لبخند زیبایی نبود، نه به اندازهی لبخند پسرک.
اما یک لبخند بود.
و آن لبخند کوچک، چیزی را در درونش شکست.
دری را باز کرد.
حسی ناشناخته از اعماق بالا آمد
و تمام افکار تاریکش را شست.
همهچیز ترکید.
مثل حبابی توخالی.
تنها یک لبخند، نجاتش داد.
و همان کافی بود.